6 - Feeling -

1.9K 427 128
                                    

با لبخند تصنعی‌ای به مرد روبروش خیره شد و بعد از تنظیم کردن کراوات منظمش نرم روی لباشو بوسید.
ز-ممنون بابت این سوپرایز قشنگ !

لبخند متقابلا روی لبای مرد روبروش نقش بست و بوسه ای روی پیشونی زین کاشت.
ک- تو لایق بهترین هایی عزیزم !

دستاشو سمت جیبش برد و جعبه مخملی‌ای ازش خارج کرد، جعبه روبروی صورت زین باز شد و برق دستبند نقره ای چشماشو نوازش کرد.

ز-این...این فوق العادس کال!

ک-نه به درخشش تو !

زین با نگاه قدردانش به اون مرد دستبندو به آرومی از جعبه خارج کرد و دور دستش بست.

ک-این دستبند زیباییتو تو مهمونی امشب دوبرابر میکنه !

زین لبخند‌ بیشتری تحویلش داد و دستاشو دور دستایی که کالین جلوش دراز کرده بود حلقه کرد.

مهمونی‌ای که فقط و فقط بخاطر زین ترتیب داده شده بود برای اون پسر بینهایت جذاب بود؛
از اتاق به آرومی خارج شدند و پله های طلایی رنگو با هم پایین رفتند، جمعیت زیادی که عمارتو در بر گرفته بود کمی هیجان انگیز بنظر میومد.

کالین زینو بسمت چند نفری هدایت کرد تا با همسر جدیدش آشنایی بیشتری پیدا کنن، هرچند که این ماجرا برای خیلیا چندان قشنگ و جالب بنظر نمیومد !

بعد از نگاه تحقیرانه ای از عمه لیام یعنی خواهر کالین دریافت کرد ترجیح داد تا اونارو برای لحظه ای به بهونه نوشیدنی تنها بزاره.

ودکایی از سینی برداشت و بی مقدمه اونو سر کشید؛ آدما تنها کاری که توش خوبن قضاوت کردنه اونم قضاوت های غلط !
کدوم‌ یکی از اونها زمانی که زین نیاز داشت بهش کمک کرده بود که حالا اینجور به خودشون اجازه میدادن تا قضاوتش کنن؟!

با عصبانیت شات دیگه ای برداشت و پشت بند قبلی سر کشید؛ دستاش درحالی که سعی میکرد شات سومیو از سینی خدمتکاری که با تعجب نگاهش میکرد برداره به سمتی کشیده شد.

چند ثانیه طول کشید تا مغزش چشمای سبز روبروشو بخاطر بیاره!

د-زیاده روی تو همچین مهمونی ای عاقبت خوبی نداره ددی !

زین کوتاه خندید و دستشو به آرومی از دست دنیل خارج کرد و زیر لب زمزمه کرد؛
ز-زیاده‌روی مهمونا هم‌ همینطور !

د-کسی چیزی گفته؟!

درحالی که به سمتی از سالن قدم‌ میزدن پرسید و زین لباشو بین دندوناش کشید و نفسشو حبس کرد.

ز- حقیقتا از قضادت آدما خسته شدم، از اینکه فکر میکنن میتونن به هرکسی هر چیزی که دلشون میخوادو نسبت بدن، خستم !

د-زیادی سخت نمیگیری؟!

زین لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت؛

SYNDROME [ZiamFanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora