11 - Delusion -

1.8K 390 382
                                    

صدای قدم های محکمش طنین انداز ساختمون شده بود، قلبش برخلاف روزاهای معمولی بشدت میتپید، از قالب همیشگی خودش خارج شده بود و این دردناک بود چون هیچکس جز خودش در این حالت ندیده بودتش!

پرستار با دیدن اون مرد که حجمی از درد درونش پنهان شده بود، با ناراحتی به چهره غمگینش سلام کرد و اونو به سمت اتاق‌های مخصوص راهنمایی کرد.

دستای لرزونش دستگیره اتاقو لمس کردند، از پنجره کوچیک روی در داخل اتاقو نگاه کرد؛ مثل همیشه اون در آرامشی دردناک و خفقان آور به سر میبرد.

درِ اتاقِ سفیدو به آرومی باز کرد، مثل همیشه با چشمای اشک آلود مدتها به اون خیره شد؛
موهای پریشونش که لا به لاشون رنگ سفید خودنمایی میکردند و با دستهایی که علائم بالا رفتن سن روش نقش بسته بود درحال بازی کردن با عروسکش بود.

نفسشو با درد بیرون فرستاد و با چشم های پر از اشک و دید تار از اشک لبخند زد؛
-سلام !

با ترس برگشت و نگاهش کرد، مغزش فشار وارد میکرد ولی اون کسیو نمیشناخت، پس با ترس و دلهره مثل یه بچه توی خودش جمع شد و نالید:

+س..سلام

چند قدمی جلوتر رفت و کنار تخت سفیدش ایستاد و درحالی که سعی میکرد با اشکاش اونو نترسونه نالید؛

-حالت خوبه؟ اینجا همه چیز خوب پیش میره عزیزم؟!

دستشو روی دستاش گذاشت و فورا بوسه ای روی دستش نشوند اما اون فورا دستشو عقب کشید و شروع به فریاد زدن کرد.

+تو...تو....تو اومدی منو بکشی ؟!!!!

صدای فریادهاش اشک های اون مردو روی گونش ریخت درست مثل هزاران بار قبل... درست مثل تیری که وقتی پوستتو خراش میده مستقیم وارد قلبت میشه و تو جمع شدن قلبتو حس میکنی، تموم سنگینی درد دنیارو روی شونه هات حس میکنی و با درد روی زانوهات میوفتی !

با التماس و صدایی که بر اثر بغض تغییر کرده بود نالید؛

-منو بشناس...چرا منو نمیشناسی لعنتی.....خواهش میکنم‌ !

دستاشو محافظ سرش گذاشت و توی خودش جمع شد و فریاد کشید؛
+دست از سرم بردار....کمک....کمکم کنید !!!

صدای فریاد هاش و آسیب زدناش شروع شده بودند و پرستارا با نگرانی وارد شدن...

اون مردو به آرومی دور کردند و با امپول بی رنگی که تو دستاشون بود " اون زن پریشونُ " درست مثل هر بار آروم کردند و چشمای مشکیه پر از اشکش درحالی که به اون مرد نگاه میکرد کم کم بسته شد !

•••••

با احساس بد و عجیبی که وجودشو پر کرده بود چشمهاشو به آرومی باز کرد، تکون کوچیکی خورد و با حس دستایی کسی دور کمرش چشماشو با حرص بست.

SYNDROME [ZiamFanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora