Janım acıyor
Gelsen de dermanım olsan!عذاب ميكشم
كاش بياي و درمونم كني!••••••
باد ملایم و سردی به صورتش میوزید و قطره های خیلی ریز بارون لبخندو رو لبهاش میکاشت. هوا کم کم رو به سرد شدن بود اما هیچ چیزی مانع نشستن اون پسر روی دیوار نسبتا کوتاه و پهنِ تراس اون خونهی بزرگ نمیشد.
سردی هوا با آتیش دلش در تضاد بود و زین احساس عجیبی داشت. دستای سردش اون گردنبند یاقوت رو لمس و نگاه طلایشش رو قرمز میکرد.
اون شی قرمز ارزش معنوی زیادی رو حامل بود و زین همیشه حس میکرد اون یاقوت یه چیز خاصه !
بعد از باد سرد شدیدی که وزید پاهاشو بیشتر توی خودش جمع کرد و گرمای بیشتری برای خودش ذخیره کرد.
آهی کشید، بخار هوایی که از لبهاش خارج میشد توجهشو جلب کرد و همه زندگیش کم کم مرور شد.
مرور از چندین سال پیش و حضور غریبهای که با اومدنش ادامه بدبختی های زین رو با خودش آورد.
اما حالا وقتی بیشتر به گذشته نگاه میکرد، اون غریبه با خودش چیزی نیاورد بلکه هربار گرد و خاک بدبختی هاشو بیشتر کنار میزد، خواهرش از پیشش رفت چون پدرش اهمیتی نداد، مادرش رفت بازهم بخاطر پدرش و حقیقت این بود که تمام مشکلات زین از پدرش شروع میشد.
هرچی بیشتر فکر میکرد، شاید لیام تقصیرهای زیادی داشت اما تموم مشکلات آخرشون به پدرش ختم میشد.
اما یچیزی رو هیچوقت نه فراموش میکرد و نه به زبون میاورد؛ توی اون روزهای سخت، وقتی سرشار از تنهایی بود حضور اون غریبه ناخداگاه زین رو از اتفاقات دور میکرد، چیزی مثل منتظر بودن برای اومدن دوبارش و شناخت اون فرد.
اینکه پازل های ذهنش حل شده دیونه کننده بود، اینکه چیز های زیادی رو از سر گذروند و حالا اینجا سرشار از عشق لیام بود ولی بازهم آخر تموم مشکلاتش به پدرش ختم شد.
چشم های خستشو باز و بسته کرد و بوی آشنایی به مشامش خورد؛ با تعجب نگاهشو چرخوند و با دیدن یاسر در کنارش اخم هاشو توی هم فرو برد.
اونقدر درگیر و محو افکارش بود که حتی صدای عصای فلزی و قدم های اون مرد نشنید.
یاسر لبخند تلخی زد و ماگ قهوه توی دستاشو به زین داد و کمی دورتر ازش نشست.
ی- م...میدونستم هنوز قهوه دوست داری!
با تعجب نگاهش کرد و ماگ قهوه رو پایین گذاشت
ز- الان یادت افتاد که پدر خوبی باشی؟ با قهوه آوردن؟
ی- چ...چرا؟ نمیتونم اینطور باشم؟
زین پوزخندی زد
ز- تو کافئین قهوه اصلی رو وقتی از من گرفتی که مجبورم کردی اینجا باشم نه کنار لیام !
KAMU SEDANG MEMBACA
SYNDROME [ZiamFanfiction]
Fiksi PenggemarCOMPLETED Ranking #1 in Fanfiction -حداقلش من همینی ام که هستم، تو کی هستی پشت نقاب هات ؟! +من همون لعنتیم که قرار بود عذابت بدم، ولی نمیدونستم با عذاب دادنت خودمم نابود میشم !