32 - Miss You -

2.6K 367 421
                                    

How could I go home when I feel like I belong In your arms?
it's like Champagne,
Feel it pouring in my veins.

چطور میتونم به خونه برم وقتی حس میکنم به آغوشت تعلق دارم؟
مثل خالی کردن شامپاین درون رگهام میمونه !

••••

با دودلی نگاه خیرشو از غذای روی میز گرفت و در تصمیمی آنی سینی رو از دست پرستار روبروش گرفت، با صدایی مهربون رو به چهره متعجب پرستار گفت:

ز-من غذاشونو میبرم !

اون زن با چهره کمی نگران بهش نگاه کرد و با شک گفت:

پ-اما آقا بمن گفتن که....

اخماشو توی هم فرو برد و با لحن جدی درحالی که به سمت مخالف قدم برمیداشت گفت:

ز-دستورات این‌ خونه رو من میدم !

فرصتی برای شنیدن جواب نداد و با استرسی که حالا تو تمام وجودش پخش شده بود به سمت اتاق مارگریت قدم برداشت.

سینی رو توی یکی از دستاش جا داد و بعد از ضربه کوتاهی که به در زد وارد اتاق شد.

چشم های سبز غمگین اون زن به سمت در برگشتند و با دیدن زین به اون پسر خیره شد؛ توی نگاهش اول ترس و بعد از اون غم‌ نشسته بود طوری که قلب زین با دیدنش لرزید و با صدایی گرفته ناشی از استرس نالید؛
ز-سلام !

مارگریت چشماشو باز و بسته کرد، بعد از ملاقات های روزانش با دکتر جدیدش حالش نسبت به قبل توی تشخیص اطراف کمی بهتر شده بود.

م-اینجا چیکار میکنی ؟!

زین آب دهنشو قورت داد و میز مخصوص اون زن رو روی پاهاش روی تخت گذاشت و سینی غذارو روی اون جا داد.

ز- گفتم شاید بتونم‌ امروزو من توی غذا خوردن کمکتون کنم !

تمام مدت مارگریت به چشمای عسلی زین خیره بود و بدون توجه به اینکه چی از بین لبهاش خارج شده گفت؛

م-چشمات شبیه کسیه که میشناختمش !

زین تنها نگاهش کرد و قدرتی برای تکلم نداشت؛

م-تو پسرشی درسته؟!

اون پسر گوشه تخت نشست و با ناراحتی مشهودی سرشو به معنی آره تکون داد.

ز-متاسفم !

مارگریت قاشق رو از داخل ظرف برداشت و مقداری از سوپی که جلوش بودو چشید.

م-تو ذاتا شبیه پدرت نیستی !

زین با امیدی که حالا تو وجودش پر شده بود به اون زن نگاه کرد، اما چشمای مارگریت مستقیم به زین نگاه نمیکردند و با صدایی غمگین ادامه داد:

م-ولی تو آیینه گذشته منی، آیینه‌ای که مدام گذشته‌امو جلوی چشمام میاره، همه اون دردارو !

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now