29 - Forgiveness -

2.1K 376 395
                                    

زین با ناراحتی پشتشو به لیام کرد اما در کسری از ثانیه دستاش توسط لیام کشیده شدند و به دیوار پشت سرش کوبیده شد.

ل-حالا که حقیقتی که ته قلبت ازش فرار میکردی رو فهمیدی، نمیخوای دلیل منم بدونی ؟!

زین اب دهنشو قورت داد
ز-منظورت چیه؟! من....

حرفشو متوقف کرد؛

ل-من هیچوقت نمیخواستم آزارت بدم !

نگاهش بین چشم‌ها و لبهای زین چرخید و ادامه داد

ل-من فقط 16 سالم بود که پدرم بخاطر نابودی تمام زحماتش سکته کرد و ترکمون کرد، من موندم یه مادر که از دوری شوهرش حتی منو نمیدید !

آب دهنشو قورت داد، هنوز دستش بالای سر زین روی دیوار بود.

ل-مادرم قرص های اعصاب مصرف میکرد و تنها کاری که میکرد "گریه" بود و بدتر از اون کاری از من بر نمیومد. پس مجبور شدیم پیش عموی کوچیکم زندگی کنیم، کالین !

نفس داغشو تو صورت زین بیرون فرستاد

ل-اونم درست توی خونه ای که مال پدربزرگم بود، اون مرد فقط به پول اهمیت میداد، اما کمکم کرد. با کمکش تونستم شرکت پدرمو برگردونم‌. خوشبختانه من مثل پدرم نبودم و خیلی بیشتر از این چیزها تونستم بدست بیارم !

آهی کشید و چشماشو باز و بسته کرد

ل-با همون سن کم و بی تجربگی تمام نمیدونستم مراقب مادرم باشم یا شرکت، و از طرفی روحمم خبر نداشت اون عوضی حرومزاده مادرمو تحت فشار گذاشته تا باهاش ازدواج کنه !

دندوناشو روی هم سابید و دستای زین ناخداگاه روی بازوهای لیام نشستند.

ل-خانوادمو جمع کردم، خودم و مادرمو از منجلابی که پدرت مارو توش انداخت بیرون آوردم؛ معلومه که از کالین بخاطرش ممونم و البته که بعد از بدست آوردن همه چیز توسط من سهم زیادی برد.

پوزخندی زد و تو چشمای طلایی پسر روبروش خیره شد.

ل-21 سالم شده بود، اون زمان تازه یکی از شرکتهای پدرمو جمع و جور کردم، براش اسپانسر پیدا کردم و تو فکر آرامش بودم، اما میدونی پدرت چیکار کرد ؟!

مشت محکم اما بظاهر آرومی به دیوار پشت سر زین کوبید

ل-دوباره سعی کرد نابودم کنه، میدونست اگه من پول داشته باشم نمیتونه مادرمو به دست بیاره، اما میدونی کی کمکش کرد که دوباره نابودم کنه ؟!

توی صداش عصبانیت و خشم موج میزد و چشمای متحیر زین تو ذهنش نقش می بستند.

ل- تو زین، توی احمق بخاطر ثابت کردن خودت به پدرت دوباره نابودم کردی، حتی الان یادت نمیاد درسته؟!

مغزش پردازش کرد، اتفاقی که سالها پیش افتاده بود، درست زمانی که زین میخواست هرجور شده خودشو به پدرش ثابت کنه تا بتونه وارث تموم شرکت هاش باشه، بعد از اون اتفاق عذاب وجدان داشت اما مدتها بود که فراموشش کرده بود و حالا.....

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now