15 - No Matter -

1.8K 377 250
                                    

~ There's always one person that no matter what they've done to you, you still just can let it go!
~ همیشه یه کسی هست که اهمیت نداره باهات چیکار کرده فقط نمیتونی بذاری بره!

•••••••

بی حس تر از هر زمانی زودتر از موعد از خواب بیدار شد، حوصله و اشتیاقی تو وجودش باقی نمونده بود و حس میکرد نفس هاش هم بزور و اجبار خارج میشن.

از اون خونه‌ی بزرگ خارج شد و قدم هاشو به زمین سپرد، هیچ چیزی جز درد از تک تک سلول‌های بدنش قابل تشخیص نبود.

حتی حوصله سوار ماشین شدن هم نداشت و مغزش از اتفاقات دیشب هنوز هم پر بود !

در آخر، قدم های بی رمقش به شرکت بزرگ لیام رسیدند، لحظه ای به اون ساختمون بزرگ خیره و با بی حوصلگی واردش شد.
قصد داشت امروز تموم کارهاشو زودتر انجام بده، نیاز داشت حداقل برای مدت کوتاهی تنها باشه !

این چند وقت به حد کافی پریشون شده بود، اتفاقاتی که براش رخ میدادند باعث شد تا فراموش کنه اصلا برای چی اینجا بود !؟

برای اینکه بفهمه چرا زندگیش اینجوری شده؟ درحالی که هنوزم زندگیش درحال پاشیدن بود و انگار تنها مقصر، خودش بود !

زین می‌ترسید، از یه چیز خیلی میترسید و اون ترس این بود؛ تمام‌ اینها زاده توهمش باشه !

آرومترین سلام زندگیشو به منشی گفت و از اون زن درخواست قهوه کرد.
نیم نگاهی به دفتر لیام انداخت، اون احتمالا یکساعت‌ دیگه میرسید !

وارد دفتر خودش شد و با بیحالی پشت میز نشست، و بعد از گذر چند دقیقه منشی همراه ماگ مخصوص قهوه اون پسر وارد شد؛

م-چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟!

ز-ممنونم !

از جلوی چشمهای غمگین زین دور شد و از دفترش بیرون رفت.

آهی از بین لبهای سرخش خارج شد، ماگ قهوه رو برداشت و بدون توجهی به داغ بودنش مقداریشو نوشید، عجیب بود اما اون گرما حس خوبی بهش میداد.

لپتاپشو باز کرد و با ذهنی آشفته مشغول انجام دادن کارهاش شد.

ساعتها به تندی و آرومی خودش گذشت، انقدر درگیر بود که تو این ساعات، فکرش از تموم خلاء های زندگیش دور شد.

حالا دیگه وقت ناهار بودو زین‌ تموم‌ کارهاشو انجام و تموم اطلاعاتو وارد کرده بود.

از پشت میز بلند شد واز دفترکارش خارج شد، با اکراه به سمت میز عظیم منشی رفت؛
ز-آقای پین هستند؟!

منشی با مهربونی گفت:
م-بله هستن !

زین سری تکون داد و به سمت در رفت، تقه ای بهش کوبید و بعد شنیدن صدای گرفته و خسته لیام وارد شد؛
ل-بیا داخل !

SYNDROME [ZiamFanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora