35 - You're Mine -

2.3K 350 233
                                    

{ به آخر پارت مقداری اضافه شد !}

But the saddest thing in life isn't the love you'd never have; it is the love you could never explain.

ولی غمناک ترین چیز جهان عشقی نیس نداشته باشیش؛ عشقیه که هیچوقت نتونی توضیحش بدی.

••••••

چشماشو محکم روی هم فشار داد و با انگشتاش پیشونیشو ماساژ داد، پوفی کشید و رهایی از دست سردردهای عجیبشو ناممکن دید.

از روی تخت بلند شد و با قدم های آروم از اتاق خارج شد، ساعت 5 صبح بود و زین میدونست توی این تایم هیچکس جز خدمتکارها بیدار نیستند و میتونه به راحتی یه قهوه داغ مهمون خودش کنه !

از کناره پنجره هایی که با پرده های عظیم پوشیده شده بودند طلوع تازه خورشید دیده میشد‌. با رسیدن به ورودی آشپزخونه بزرگ اون خونه صداهایی که به گوشش رسید متوقفش کرد؛

-اون میخواست خودکشی کنه و انگار مقصرش اون پسرست !

+شاید تو اشتباه فهمیدی، اگه اینطوره پس چطور ینجا با اقای پین زندگی میکنه؟  بعد از این داستان ها باز هم میمونه ؟!

-شاید میخواد آزارش بده؟!

+ نه آقای پین اینکارو نمیکنه !

-مگه ندیدی مادرش چقدر براش اهمیت داره؟!

+نگاه هاشو به اون پسر دیدی؟ با اینکه گند زده ولی بازم اون اینجاست و....

با ورود ناگهانی زین هردو ساکت شدند، بعد از دستپاچگی تک سرفه ای کردند و وقتی به سمت دیگه ای قدم‌ برداشتند زین با غمی که پنهان کرد گفت:

ز-اگه گفتگوتون تموم شد، بهتره درکنارش به کار خودتون برسین، در کنار استراحت به کار هم نیاز دارید !

اونها با خجالت عظیمی سری تکون دادند و هرکدوم به سمت کار خودشون برگشتند. زین بعد از نفس عمیقی که کشید با قیافه درهم به سمت قهوه ساز رفت.

-بذارید براتون حاضر...

ز-لازم نیست به کارت برس !

محکم جواب داد، اون زن با ترس سری تکون داد و زین رو در انبوهی از افکار تنها گذاشت.

قهوه ای اون نوشیدنی داغ ماگشو پر کرد و زین مثل زندانی آزاد شده از قفس اون آشپزخونه فرار کرد.
چشمای خستشو باز و بسته کرد و گرمی قهوه توی دستاش لبخندو روی لباش کاشت.

مثل همیشه قهوه‌اشو بویید و بوی خوب تلخ زندگی بینیشو پر کرد؛ به سمت اتاق قدم برداشت که بین راه متوجه فردی شد که ترجیح میداد حالا و تو این زمان باهاش روبرو نشه.

SYNDROME [ZiamFanfiction]Onde histórias criam vida. Descubra agora