_صبح بخیر دکتر استایلزهری صدای جودی کارتر پرستار شیفت شب رو از فاصله دور شنید و همونطور که کاپ قهوشو سر میکشید سرشو براش تکون داد و لبخند زد.
اون دختر مو قرمز کک و مکی از سرزنده ترین آدمایی بود که هری بین همه ی کادر اون بیمارستان روانی که یک سالی میشد دکتر انترنش شده بود میشناخت. حتی وقتی از شدت خستگی آخر شیفت چشماش هم رنگ موهاش میشدن و دیگه نای بیدار موندن نداشت بازم با دیدن همه لبخند میزد و باهاشون احوال پرسی میکرد.
_صبح بخیر ابوت!
هری با حس شوخ طبعی همیشگیش جواب داد و یه جرعه دیگه از قهوه زیادی شیرینش نوشید. جودی بی هوا شروع به خندیدن کرد و نگاه متعجب هری رو روی خودش حس کرد.
_حتی وقتی داری نوشیدنی میخوریم زبونتو میاری بیرون
جودی مثل همیشه کاملا رک حرفشو زد و هری حس کرد گونه هاش از خجالت قرمز شدن. سرشو با خنده پایین انداخت و طبق عادت نوک بینیشو با دستش لمس کرد.
_خیلی ضایست؟
جودی با مهربونی بازوی هری رو لمس کرد.
_نه اصلا! فقط یکم زیادی بامزست!
هری هم با جودی خندید و کاپ قهوه رو توی سطل زباله انداخت.
_خب جودی خوشحال شدم از دیدنت. من الان باید برم سر شیفت و فکر کنم تو هم اگه همین الان نری خونه وسط همین راهرو خوابت میبره. پس برو یکم به خودت استراحت بده. فردا صبح میبینمت.
_منم خوشحال شدم دکتر. روز طولانی ای در پیش داری چون دیشب سه تا بیمار جدید به بخش ما آوردن. از الان بهت خسته نباشید میگم
هری لبخند چال نمای دیگه ای به جودی زد و به سمت کمدش حرکت کرد. روپوش سفیدشو جایگزین ژاکت گرمش کرد و به سمت بخش حرکت کرد.
از زمانی که دانشگاهش رو با نتایج عالی توی رشته روان پزشکی تموم کرده بود دو سالی میگذشت. از اونجایی که خانواده ثروتمندی داشت پدرش بهش پیشنهاد داده بود که مطب شخصی خودش رو براش باز کنه ولی این چیزی نبود که هری میخواست. اون میخواست با تلاش و پول خودش به جایی که لیاقتشه برسه و برای همینم تا وقتی که بتونه پول مطب خصوصی زدن رو در بیاره تصمیم گرفت توی بیمارستان روانی مرکزی لندن شروع به کار کنه.
اون اوایل همه چیز براش خیلی جدید و سخت بود. دیدن آدمایی که به هر دلیلی به نقطه ای از زندگی رسیده بودن که هیچ چیز براشون مفهوم نداشت. خودزنی... خودکشی... حرف زدن با موجودات خیالی... توهم های شدید و حرف زدنای طولانی مدت با خودشون! همه اینا چیزایی بودن که هری با توجه به درسایی که خونده بود انتظارشو داشت ولی باید اعتراف میکرد که دیدنش از نزدیک و هر روز زندگی کردن باهاش خیلی دردناک تر از چیزی بود که تصورشو میکرد.
YOU ARE READING
Don't let it break your heart [L.S] *Completed*
Fanfictionمهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی...