part 8

1.5K 325 336
                                    

Song for this chapter:
say something_ christina aguilera
____________________________________

به پشت در اتاق که رسید برای چند دقیقه ایستاد. سعی کرد نفس هاشو منظم کنه و با چند بار باز و بسته کردن مشتش استرسش رو کمتر کنه.

دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد. لویی رو توی نگاه اول پیدا نکرد و بیشتر وارد اتاق شد. اونجا بین فاصله تخت و دیوار جسم جمع شده ی پسر رو دید که با وجود اینکه هنوزم مظلوم و بی پناه بود اثری از لرزش بدن یا لبهاش باقی نمونده بود. سرشو به عقب هل داده بود و چشم هاشو روی هم گذاشته بود. اما از مدل نفس کشیدنش معلوم بود خواب نیست.

هری از تصور اینکه نسبت به بار اولی که اونو توی این نقطه از اتاق پیدا کرده بود آرامش و راحتی بیشتری توی وجودش موج میزد لبخند زد اما وقتی یادش اومد امروز آخرین باریه که قراره اونو توی اتاقش ملاقات کنه لبخندش به آرومی محو شد.

برای اینکه لویی متوجه حضورش توی اتاق بشه صداشو صاف کرد
_ صبح بخیر لویی... امیدوارم حالت خوب باشه

لویی با شنیدن صدای هری چشماشو از هم باز کرد و با پایین آوردن سرش مستقیم به صورت هری نگاه کرد.

هری که انتظار این حرکتو از لویی نداشت به سرعت سرشو پایین انداخت و با خودش فکر کرد گفتن اون حرفا در حالی که داره زیر نگاه عمیق لویی آب میشه چقدر میتونه براش سخت باشه.

بعد از یکم مکث دوباره سرشو بالا گرفت و سعی کرد بدون تردید به چشمای لویی نگاه کنه
_ میدونی توی این مدت... تو واقعا پیشرفت خوبی داشتی. از اینکه اینو میبینم خوشحالم! ولی... ولی خب.. شرایط یه مقدار با قبل فرق کرده.

ارتباط چشمیش رو با لویی قطع کرد و سعی کرد کاملا مطمئن و بی تردید به نظر بیاد.
_ من احتمالا از فردا دیگه دکتر تو نخواهم بود. اما قبل از هر چیزی میخوام اینو بدونی که این مسئله هیچ ارتباطی با تو و شرایطی که توش قرار داری نداره. این درباره منه. درباره مشکلاتی که من دارم و مجبورم برای حل کردنشون این کارو انجام بدم. دلم نمیخواد پیش خودت فکر کنی من از بهتر شدن حال تو نا امید شدم یا اینکه... با شخص تو مشکلی دارم من فقط... به دلایل کاملا شخصی مجبورم که پرونده تو رو از این به بعد به لیام بدم.

هری در حالی که هنوزم مستقیم به چشمای لویی نگاه نمیکرد میتونست سنگینی نگاه اون پسر رو که بین چشم ها و لب های هری در حرکت بود حس کنه.

نگاه لویی عمیق بود. خیلی عمیق تر از هر نگاه دیگه ای و هری حس میکرد اون پسر میتونه هر جزئیات ریز و درشتی رو با چشمهاش رصد کنه.

اونقدر عمیق که هری حس میکرد حتی اگه بخوادم نمیتونه دروغی بهش بگه یا چیزی رو پنهان کنه‌. پس سعی میکرد توی سربسته ترین حالت ممکن شرایط رو برای لویی توضیح بده در حالی که حتی نمیدونست لویی حرفاشو باور کرده یا نه

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt