_ من براش کار میکردم.زانوهای هری با شنیدن اون جمله شل شد.چند ثانیه سکوت بینشون ایجاد شد تا وقتی که سرشو دوباره به سمت لویی برگردوند و با بهت بهش نگاه کرد.
_ چی؟؟!
با ناباوری زمزمه کرد و چشماشو به لبای لویی دوخت. اون لحظه فقط دلش میخواست حرف لویی رو اشتباه شنیده باشه.
_ من برای اون فاکر کار میکردم هری... خرده فروشی مواد
لویی با آزردگی و خجالت کلماتو به زبون آورد و بعد از تموم شدن حرفش به صورت هری نگاه کرد.
_ حالا ازم متنفری؟
هری تونست ترس و نگرانی رو توی چشمای لویی ببینه و همین باعث شد احساساتش رو جمع و جور کنه و با قدمای آروم دوباره به سمت لویی برگرده.
_ نه... البته که نه
با وجود شکسته بودن قلبش و نگرانی شدیدی که ته قلبش حس میکرد به لویی لبخند زد و دوباره کنارش روی تخت نشست.
_ من یه موجود کثیف و بی ارزشم هری... من شرف و انسانیتمو به اون آدم فروختم تا فقط زنده بمونم. چطور میتونی ازم متنفر نباشی؟
لویی بین گریه هاش با صدای گرفته ای زمزمه کرد و هری بیشتر از اون نمیتونست تحمل کنه. خودشو روی تخت جلوتر کشید و توی یه حرکت بدن کوچیک و لرزون لویی رو توی بغلش کشید.
کمرشو به دیوار تکیه داد و سر لویی رو به سینش فشرد. لویی با هری همکاری کرد و خودشو بیشتر بهش نزدیک کرد و دستاشو از دو طرف دور کمر هری حلقه کرد و روی رون پاهاش نشست.
هری اون لحظه میدونست که این پوزیشن مورد علاقه لویی واسه وقتاییه که ناراحت و آسیب دیدست و فارغ از هر مسئله دیگه ای از اینکه کم کم داشت لویی رو یاد میگرفت لبخند زد.
چند دقیقه توی سکوت بدن لرزون لویی رو به خودش فشار داد و دستشو به حالت آرامش بخشی روی شونه لویی کشید.
_ من ازت متنفر نیستم لویی... من هیچوقت ازت متنفر نمیشم
با آروم ترین صدای ممکن توی گوش چپ لویی زمزمه کرد و حس کرد لویی همونطور که سرشو توی سینه هری پنهون کرده نفس عمیقی شاید از روی راحت شدن خیالش کشید.
بعد از چند دقیقه کوتاه که برای هری مثل یک قرن گذشت لرزش بدن لویی یکم کمتر شد و دستای کوچیکش که از دو طرف پهلوهای روپوش هری رو چنگ زده بودن راهشونو طبق عادت به بقیه لباس هری پیدا کردن.
سرشو یکم از سینه ی هری فاصله داد تا هری بتونه صداشو واضح تر بشنوه. و بعد به آرومی شروع به حرف زدن کرد:
_ وقتی من چهار ساله بودم... مادرم ازدواج کرد. تا قبل از اون تنها زندگی میکردیم.. بابام خیلی وقت بود که ترکمون کرده بود...
YOU ARE READING
Don't let it break your heart [L.S] *Completed*
Fanfictionمهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی...