part 21

1.5K 313 107
                                    

Vote please🌟
____________________________________

ساعت که ۶ بعد از ظهر رو نشون داد هری بالاخره اونقدر سرش خلوت شد که بتونه به چیزی که همه روز فکرشو مشغول کرده بود برسه.

خیلی سریع خودشو به اتاق لویی رسوند و از اون جایی که فکر میکرد شاید خواب باشه خیلی بی سر و صدا به داخل اتاق سرک کشید. وقتی لویی رو توی تختش پیدا نکرد درو کاملا باز کرد و کل اتاق همیشه شلختشو از نظر گذروند ولی لویی هیچ جای اتاق نبود.

با تعجب به بیرون نگاه کرد و وقتی مطمئن شد لویی اون دور و بر نیست حدس زد که رفته باشه توی محوطه بیمارستان. پس قبل از اینکه از ساختمون بیرون بره روپوش سفیدشو با کت مشکی رنگش عوض کرد و بعد از برداشتن وسایل شخصیش از توی کمد خودشو به در اصلی رسوند و توی راه از همکارا خداحافظی کرد.

وقتی از در اصلی بیرون رفت مستقیم به سمت همون نیمکتی که لویی دفعه پیش روش نشسته بود قدم برداشت. حدسش درست بود. لویی دقیقا روی همون نیکمت نشسته بود ولی چیزی که باعث بوجود اومدن یه لبخند بزرگ روی لبهای هری شد دیدن اون کت خردلی رنگ آشنا روی شونه های لویی بود.

اون لحظه با خودش فکر کرد که حاضره همه لباسای خودشو به لویی بده تا فقط اونو انقدر خوردنی و کیوت در حالی که توی اون لباسا گم شده ببینه.

با نزدیکتر شدن به لویی قدماشو بلندتر کرد و وقتی به نیمکت رسید صداشو صاف کرد تا اعلام حضور کنه. لویی نگاهشو از گلای توی باغچه روبروش گرفت و به هری نگاه کرد. اما خیلی زود دوباره چشماشو دزدید و به پاهای خودش خیره شد.

هری با ملایمت خودشو روی نیمکت جا داد و به این فکر میکرد که مکالمه رو چطور شروع کنه.

_ هی...زین کی رفت؟

پیش خودش گفت آخه این چه سوال احمقانه ایه تو که خودت دیدیش وقتی داشت میرفت.

_ هی.. تقریبا دو ساعت پیش

لویی با صدای آروم و گرفته ای جواب داد و هری هیچ احساس خاصی رو نمیتونست ازش بیرون بکشه.

_ از من ناراحتی؟

هری با حالتی که سعی میکرد زیادی مظلومانه نباشه ولی نمیتونست زمزمه کرد و لویی در جواب نفس عمیقی کشید و چشماشو بست.

_ چرا باید از تو ناراحت باشم؟

هری نگاهشو به نیمرخ لویی دوخت و تلاش کرد نگاه آبی رنگشو جذب کنه.

_ باهام راحت نیستی... حتی توی چشمام نگاه نمیکنی.

هری اصرار کرد و باعث شد لویی بالاخره نگاهشو از زمین بگیره و توی چشمای هری قفل کنه. اما اون نگاه انقدر شکسته و پر از شرم بود که فقط وزنه روی قلب هری رو سنگین تر کرد.

_ چون خجالت میکشم. از اینکه انقدر رقت انگیزم ازت خجالت میکشم. از اینکه دیگه هیچ رازی پیشت ندادم و همه زندگی منزجرکنندمو برات رو کردم خجالت میکشم. همینو میخواستی بشنوی؟

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora