یک هفته بعد هری در حالی که توی دفترش نشسته بود و پرونده لویی روبروش قرار داشت با یه حالت عصبی پاهاشو تکون میداد و به اطلاعات پرونده زل زده بود.به این فکر میکرد که توی این یک هفته رفتار لویی ذره ای تغییر نکرده اما تغییراتی که توی خودش در حال شکل گیریه تقریبا داره از کنترل خارج میشه.
اون سعی کرده بود روش های مختلف مشاوره درمانی رو روی لویی امتحان کنه و از هر چیزی که امکانش هست وسیله بسازه تا اونو به حرف بیاره ولی هرچی بیشتر تلاش میکرد کمتر نتیجه میگرفت. اون حتی وقتایی رو که تنها میگذروند در حال فکر کردن به لویی بود.
ولی مشکلش با خودش این بود که به سختی میتونست به لویی به چشم یه بیمار نگاه کنه. هربار اسم لویی رو میشنید به چشمها و لبهای فوق العادش فکر میکرد و همه تلاشش رو میکرد تا تصورات لعنتیش از به آغوش کشیدن یا لمس کردن دستای لویی رو کنار بزنه.
و هربار از خودش به شدت متنفر میشد چون محض رضای خدا اون دکتر لویی بود. نمیتونست چیز دیگه ای باشه. اونم وقتی کوچکترین ایده ای از گرایش لویی نداشت. در حال حاضر که گرایشش فقط زل زدن به نقاط مختلف اون چهار دیواری فاکی بود .
هری نمیخواست به خودش اعتراف کنه که حسش نسبت به لویی خاصه ولی در عین حال نمیتونست جلوشو هم بگیره.
با کلافگی دستی توی موهای بلندش کشید و اونارو به عقب برگردوند. به سختی از سرجاش بلند شد و بعد از اون همه مدت کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت یه بار دیگه شانسشو امتحان کنه.
اون به لویی قول داده بود که از نادیده گرفته شدن خسته نشه پس نمیتونست الان جا بزنه.با قدمای محکمی به سمت اتاق لویی رفت و وقتی وارد شد لویی رو روی تخت دید در حالی که نشسته بود و با تمرکز گیتارش رو کوک میکرد.
هری نمیدونست گیتاری که تا حالا حتی یه بارم ازش استفاده نشده و صدای سیم هاش در نیومده چه احتیاجی به کوک شدن داشت ولی همین که لویی رو در حال انجام دادن یه کار میدید براش خوشایند تر از زل زدن اون پسر به دیوار بود.
بدون اینکه چیزی بگه رو به روی تخت روی صندلی نشست و حرکات لویی رو زیر نظر گرفت
_ سلام لویی. امیدوارم امروز حالت بهتر باشهلویی با شنیدن صدای آشنای هری توجهشو از گیتارش گرفت و مثل چند روز گذشته به بوت های مشکی رنگ هری چشم دوخت.
این حرکتش از نظر هری نشونه این بود که به حرفای هری توجه میکنه ولی در عین حال نمیخواد ارتباطی باهاش برقرار کنه
_ خب من امروز یه سری عکس برات آوردم. از اون جایی که اهل دانکستری حدس زدم طبیعت اطراف اون شهر یا جاهای قشنگشو دوست داشته باشی... یا حتی خاطرات قشنگی توشون داشته باشی پس...
YOU ARE READING
Don't let it break your heart [L.S] *Completed*
Fanfictionمهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی...