part 30

1.5K 298 125
                                    

                Vote pls🌟🌟🌟
_______________________________________

سنگینی نگاهی که روی خودش حس میکرد باعث شد از خوابی که مثل همیشه سبک بود بیدار شه و چند ثانیه با گیجی به سقف نگاه کنه. از همون لحظه اول سردرد خفیفی رو حس کرد که باعث شد اخم کمرنگی روی پیشونیش شکل بگیره ولی همینکه سرش رو برگردوند و صورت خواب آلود لویی رو توی چند سانتی متری صورتش دید اخمش بی اختیار از بین رفت.

لویی با چشمای خمار و موهای به هم ریختش به پهلو کنار هری دراز کشیده بود و آرنجش رو تکیه گاه سرش کرده بود تا بتونه با دقت بیشتری بهش نگاه کنه.

هری برای چند لحظه به چشمای خوش رنگی که با یکم تعجب و نگرانی بهش نگاه میکردن خیره موند و بعد به آرومی بهش لبخند شیرینی زد.

_ صبح بخیر مرد بزرگ

لویی چشماشو بخاطر لقبی که هری بهش داده بود چرخوند و بی اختیار خندید. با گرفتن نگاهش از هری دوباره خودشو رو به سقف روی تخت انداخت ولی بعد از چند ثانیه دوباره با کنجکاوی به هری نگاه کرد.

_ تو منو تا اینجا بغل کردی؟! آخه یادم نمیاد توی تاکسی از خواب بیدار شده باشم.

هری نیشخند کمرنگی زد و با جا به جا شدن روی تخت بیشتر به لویی نزدیک شد.

_ تو از اون چیزی که فک میکنی کوچیک تر و سبک تری... مرد بزرگ

لویی این بار با صدای بلند تری خندید و هم زمان با مشت کوچیکش به بازوی هری ضربه زد.

_ اینجوری صدام نکن عوضی

هری که مثل همیشه تحملش رو در برابر این شیرینی زیاد از حد از دست داده بود این بار با حلقه کردن دستای قدرتمندش دور پهلوی لویی اون پسرو کاملا به خودش نزدیک کرد و بی اختیار سرشو توی گردن لویی فرو کرد.

لویی که خنده ی بلندش با این حرکت هری کم کم محو شده بود و حالا به یه لبخند خجالت زده شبیه بود دستشو دور شونه ی هری حلقه کرد و انگشتاشو به فرفری های خوشبوی اون رسوند. حرکت نوازش وار انگشتاش بین اون موهای نرم و خوش حالت باعث شد هری هوم خفه ای بکشه و مثل یه پسر بچه لوس بیشتر خودشو توی بغل لویی جا کنه.

_ بهم بگو که اون یه رویا نبود.

لویی بعد از چند دقیقه با صدای آرومی گفت و باعث شد چشمای هری باز و توجهش به اون پسر جلب شه.

_ چی؟!

توی گردن لویی زمزمه کرد.

_ اینکه بهم گفتی دوستم داری. بهم بگو که خواب ندیدم.‌‌..

با صدایی که هر لحظه به شکستن بیشتر نزدیک میشد به زبون آورد که باعث شد هری سرشو بلند کنه و با لبخند آرامش بخشی توی چشماش زل بزنه‌.

_ دوستت دارم لو. اگه بخوام صادق باشم... حس میکنم دارم عاشقت میشم‌

و صداقت بزرگ توی چشمای هری جوری قلب لویی رو توی سینش لرزوند که نتونست جلوی حلقه شدن اشک توی چشماشو بگیره. اما بعد از چند ثانیه با قورت دادن بغضش لبخند بزرگی رو روی لب هاش نشوند و با سر انگشتش شروع به نوازش کردن گونه هری کرد.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora