part 48

1.1K 230 219
                                    

Pls vote 🌟🌟🌟

_______________________________________

با حالت گیج و منگی روی تختی که تازه روش از خواب بیدار شده بود جا به جا شد و ناله خفیفی بخاطر سردرد مضخرفش کرد.

چند دقیقه با ترس و تعجب به اطرافش نگاه کرد تا بتونه به خاطر بیاره که کجاست. تکه های پازل کم کم توی ذهنش کامل میشدن. بیرون اومدنش از فرودگاه.. لیموزینی که دنبالش فرستاده شده بود... عمارت بزرگی که توش پا گذاشت... به آغوش کشیدن زین و.. و..‌. دیدن صورت تیم.. چیزی که مطمئن نبود واقعی بوده یا یه توهم! و بعد از اونم... سیاهی.. سیاهی مطلقی که به بیدار شدنش توی این اتاق ختم شد...

دستگیره در اتاق به آرومی به سمت پایین کشیده شد و باعث شد لویی بالاخره به خودش بیاد. با تپش قلبی که شدیدتر شده بود روی تخت نیمخیز شد و به دری که در حال باز شدن بود نگاه کرد تا تونست چهره نگران و محتاط زین رو ببینه.

_ لویی... بیدار شدی؟

لویی برای از بین بردن گیجی توی صورتش چشمهاشو با مشت دستش مالید و کاملا روی تخت نشست.

دوباره به بالا نگاه کرد و زین رو تماشا کرد که آروم به سمتش میاد و کنارش روی تخت میشینه.

_ یه دکتر برات آوردم... گفت فقط بخاطر شوک زدگی بیهوش شدی. چیز خطرناکی نبود... خدا رو شکر.‌.

زین با مهربونی زمزمه کرد و با دستاش صورت کوچیک لویی رو قاب گرفت.

_ دلم خیلی برات تنگ شده بود...

با همون لحنی که احتمالا فقط لویی تا این حد با احساس بودنش رو دیده بود گفت و وقتی لویی به جای استفاده از کلمات فقط چشماشو بست و دستشو روی دست زین گذاشت، دیگه نتونشت طاقت بیاره و جثه کوچیکشو توی بغل کشید.

_ حرف بزن لویی... باهام حرف بزن..

زین ملتمسانه بین موهای لویی گفت و لویی با بدن لرزونش خودشو از بین آغوش گرمی که بعد از مدت ها دوباره پیداش کرده بود بیرون کشید.

_ چطور...؟؟ چطوری ممکنه...؟

با صدای تحلیل رفته و شوکه ای پرسید و با چشمهای منتظر و کنجکاوش به زین نگاه کرد.

_ آروم باش... همه چیزو بهت میگم باشه؟؟.. فقط آروم باش..

زین دستاشو دو طرف بازوهای لویی گذاشت و سعی کرد با فشار دادنش لرزش بدنشو کنترل کنه.

_ بگو... لطفا..

لویی بی صبرانه گفت و مستقیم توی چشمای زین نگاه کرد. فقط دلش میخواست مطمئن شه که چیزی که دیده رویا نبوده.. دیوونه نشده.. فقط دلش میخواست قفلی که توی مغزش ایجاد شده بود هرچه زودتر باز شه..

زین آهی کشید و دستاشو با نا امیدی از بدن لویی جدا کرد. خودشو روی تخت بالاتر کشید و چندبار دهنشو باز و بسته کرد تا کلمات درستی رو برای شروع کردن انتخاب کنه‌.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Where stories live. Discover now