Pls vote 🌟🌟🌟🌟
_______________________________________
_ وقتی اومدم مکزیک... میدونستم شانس اینکه بتونم معامله به این بزرگی رو انجام بدم خیلی کمه! تازه اون موقع نمیدونستم که دارم با یکی از بزرگترین باندای مواد مخدر توی مکزیک معامله میکنم...
تیم شمرده شمرده تعریف کرد در حالی که یه نخ سیگارو بین انگشتای لاغرش میرقصوند و به منظره فوق العاده باغ بیرون عمارت نگاه میکرد.
لویی همونطور که توی سکوت کنارش روی چمنای باغ نشسته بود نگاه غمگینشو به تیموتی دوخت و منتظر ادامه حرفاش شد.
_ قطعا سیمونه توی همچین موقعیتی کسیو میفرستاد که هم کاربلد باشه و هم حذف شدنش براش دردسری درست نکنه! چون نمیدونست میتونه به اون باند اعتماد کنه یا نه... اگه من گیر میوفتادم یا بلایی سرم میومد هیچی تغییر نمیکرد. نهایتا یه مقدار پول از دست میرفت که برای سیمونه پول خوردم نبود... و اگرم معامله رو با موفقیت انجام میدادم اون عوضی فقط پولدارتر میشد و یه راه ارتباطی جدید پیدا میکرد...
تیموتی با پوزخند تلخی گفت و همینطور که با کفش آل استارش روی چمنا ضرب گرفته بود با عصبانیت پنهان شده پشت لحن غمگینش به حرفش ادامه داد.
_ اون فاکرایی که من توی مرز دیدم... اونا میتونستن توی یه حرکت گردن منو بشکنن و جنازمو به امون خدا ول کنن. اما قبل از اینکه حتی فکر این کار به سرشون بزنه یه اتفاق بدتر افتاد...
تیموتی با اضطراب گفت و چشمای سبز غمگینشو به چشمای منتظر لویی دوخت. طبق همون عادت قدیمی که لویی ازش انتظار داشت گوشه لبشو کج کرد و بعد سیگارشو روشن کرد.
_ پلیس اومد... نمیدونم معالمه چطور لو رفته بود اما وقتی متوجه شدن که پلیس در حال نزدیک شدن بهمونه مجبور شدن که فرار کنن... و خب.. مجبور شدن منو هم با خودشون ببرن چون چه مرده و چه زندم اگه دست پلیس میوفتاد براشون دردسر بود..
تیموتی سیگار نصفشو از بین لباش بیرون آورد و سمت لویی گرفت. لویی نگاه کوتاهی به دستش کرد و بعد سرشو به دو طرف تکون داد.
تیموتی هم زمان با بالا انداختن ابروهاش نیشخند کوچیکی زد و بدون اینکه چیزی در این باره بگه به صحبتش ادامه داد.
_ میدونستم به محض اینکه از دردسر پلیس خلاص شن منو میکشن... باید خودم یه کاری برای خودم میکردم.. توی اون موقعیت تنها چیزی که میتونست نجاتم بده خودم بودم... به سختی راضیشون کردم که منو پیش رییسشون ببرن.. باید یه جوری اعتمادشونو جلب میکردم..
تیموتی آه بلندی کشید و ته سیگارشو روی چمنا خاموش کرد.
_ بهش گفتم که من دیگه هیچ راه برگشتی ندارم. گفتم برای نجات دادن جونم حاضرم هرکاری بکنم.. حتی اگه کار کردن برای خود اون باند باشه.
YOU ARE READING
Don't let it break your heart [L.S] *Completed*
Fanfictionمهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی...