راهروی بیمارستان توی ساعت ملاقات مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود. هری در حالی که پرونده یکی از بیماراش رو با دقت چک میکرد از کنار اتاقا رد شد و برای رسیدن به رست روم به طبقه دوم رفت.در حالی که به اتاق لویی نزدیک میشد با خودش کلنجار میرفت که بهش سر بزنه یا تا موقع وقت مشاوره صبر کنه اما وقتی به در اتاق لویی نزدیک شد با شنیدن صدای مکالمه از داخل اتاق سر جاش خشک شد.
تا جایی که اون میدونست لویی خانواده ای نداشت و از وقتی توی بیمارستان بستری شده بود تا اون روز هیچکس به ملاقاتش نرفته بود.
هری پیش خودش فکر کرد که شاید لویی در حال حرف زدن با یکی از پرستارا یا دکتراست ولی وقتی صدای زمزمه ها یکم از قبل بلندتر شد ناخودآگاه توجهش به اون صدای ناشناس که لهجه جنوبی غلیظی داشت جلب شد.
_ لویی به حرف من گوش کن! تو نمیتونی به دانکستر برگردی. من همه تلاشمو کردم تا سیمونه باورش بشه که تو از کشور خارج شدی. از من ضمانت گرفت دیگه برنگردی و دردسری درست نکنی تا در عوض کاری به کارت نداشته باشه. میدونی اگه فقط یه درصد شک کنه که تو هنوزم توی انگلستانی چه بلایی ممکنه سرت بیاد؟
_ برام مهم نیست باشه؟ تو میدونی که چرا باید برگردم. میدونی بخاطر کی میخوام برگردم. من تا اون مردک حروم زاده رو با دستای خودم خفه نکنم نمیتونم نفس بکشم. و آخرین چیزی که میتونه منو از این کار منصرف کنه ترس از اون سیمونه مادرخرابه!
_ تو حتی اگه برگردیم دستت به اون آدم نمیرسه لویی. منطقی فکر کن. اون همین الانشم توی زندانه حتی اگه حکم اعدام بهش ندن تا آخر عمر قراره اون تو بپوسه. تو دیگه چی غیر از این میخوای؟
_ اون باید من باشم. اون کسی که اونو به سزای اعمالش میرسونه باید من باشم میفهمی؟ این تنها چیزیه که من میخوام. حتی برام مهم نیست که بعد از اون چه اتفاقی میوفته... برام مهم نیست اگه بمیرم! فک میکنی همین الانش زندم؟!
اون صدای غریبه برای چند لحظه ساکت موند و بعد با صدای آروم تری ادامه داد:
_ تو نمیتونی درست فکر کنی لویی. تو نمیتونی به همین راحتی همه چیزو توی زندگیت خراب کنی...هری با لبهایی که از تعجب باز مونده بود پشت در اتاق میخکوب شده بود. حالا احساس میکرد حتی کوچیکترین اطلاعی درباره زندگی لویی نداره و هرچیزی که تا الان تصور میکرده هم اشتباه بوده. حتی فکرشم نمیکرد که شرایط زندگی لویی در این حد جدی و خطرناک باشه.
منتظر بود جوابی که لویی به جمله اون پسر غریبه میده رو بشنوه که با شنیدن صدای جودی از پشت سرش از جا پرید.
_ دکتر استایلز؟!هری به سرعت به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن جودی که با شک و تردید بهش نگاه میکرد گونه هاش از شرم و خجالت سرخ شد. کمی از اتاق فاصله گرفت تا لویی متوجه حضورش توی اون نزدیکی نشه.
ESTÁS LEYENDO
Don't let it break your heart [L.S] *Completed*
Fanficمهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی...