با اضطراب توی راهروی بیمارستان به سمت دفتر لیام حرکت میکرد. شب قبل بعد از ساعت ها بیخوابی و کلنجار رفتن با خودش در آخر تصمیم خودشو گرفت. باید با لیام صحبت میکرد و ازش میخواست اجازه بده پرونده لویی رو به هری بده .درسته که لیام چهار سال زودتر از هری کار توی بیمارستان رو شروع کرده بود و تجربه بیشتری داشت اما هری به شدت میخواست لویی بیمار خودش باشه و از ته دلش میدونست که از پسش برمیاد.
پشت دفتر لیام رسید و چندبار در زد اما کسی جواب نداد. به ساعت مچیش نگاه کرد و دید هنوز ربع ساعت به شروع شیفتش مونده. خودشم تعجب کرد که برای اولین بار انقد زود خودشو به بیمارستان رسونده بود. چندبار دیگه در زد و وقتی مطمئن شد لیام توی دفترش نیست با یه نگاه شیطون به اطراف نگاه کرد و دستگیره رو پایین کشید و از ته دل دعا کرد قفل نباشه. وقتی صدای تیک باز شدن درو شنید لبخند پررنگی زد و وارد دفتر لیام شد و درو پشت سرش بست.
پاورچین پاورچین به سمت کشوی پرونده ها رفت و به سرعت شروع به گشتن کرد. اصلا دلش نمیخواست لیام اونو در حال فوضولی کردن توی دفترش ببینه و همین باعث میشد دستاش از استرس بلرزن.
بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد و از بین بقیه پرونده ها بیرون کشید. به سرعت شروع به خوندن اطلاعات پرونده کرد. به غیر از چیزایی که قبلا ازش میدونست فهمید که اسم کاملش لویی ویلیام تاملینسونه و بیست و سه سالشه. هری پیش خودش فکر کرد اون پسر برای داشتن همچین شرایط وحشتناکی زیادی جوونه.
هنوز در حال خوندن پرونده بود که در اتاق باز شد و باعث شد هری با شنیدن صدای لیام سرشو از شرمندگی بندازه پایین
_هری؟؟ هری استایلز؟! چشمام درست میبینه؟ تو ده دقیقه زودتر از شیفتت رسیدی و داری دزدکی پرونده های بیمارای منو نگاه میکنی؟لیام با صدایی که شگفتی و مسخرگی توش موج میزد گفت و هری با صورت سرخ شده از خجالت به سمتش برگشت و لبخند بزرگ چال نمایی بهش زد
_سوپرااایز! اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم ولی دیدم نیستی و منم نتونستم جلوی خودمو واسه کنجکاوی کردن بگیرملیام که دیدن قیافه خجالت زده هری سرگرمش کرده بود لبخند زد
_همین که واسه اولین بار داری بهم راستشو میگی یعنی در نهایت فهمیدی که اصلا دروغگوی خوبی نیستی هری.حتما مسئله خیلی مهمی بوده که باعث شده دکتر استایلز از ده دقیقه بیشتر خوابیدنش بزنه! حدس میزنم به پرونده ای که توی دستته مربوط باشه! درسته؟
هری که تازه متوجه شده بود پرونده باز شده لویی هنوز توی دستشه نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه جرئتش رو جمع کنه_در واقع آره! همینه... اون پسری که دیروز توی اتاقش بودیم! لویی تاملینسون. خب اون پسر به نظرم پرونده جالب و خاصی میاد و ...خب .... میخوام خودم دکترش باشم!میشه نظر تو رو در این باره بدونم؟
YOU ARE READING
Don't let it break your heart [L.S] *Completed*
Fanfictionمهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی...