Vote please 🌟
______________________________________
یک هفته بعد
_ بلافاصله بعد از رفتن مامانم، میرم توی اتاق. درو آروم میبندم. کلید اتاقمو پیدا نمیکنم واسه همین میخوام میزمو پشت در بذارم تا مارک نتونه بیاد داخل. ولی نمیتونم... زورم بهش نمیرسه. هرچی سعی میکنم میز تکون نمیخوره...
_ و بعدش؟
هری در حالی که چیزهایی رو تند تند توی دفترش یادداشت میکرد از لویی که با چشمای بسته و بدن کرخت روی تخت خوابیده بود پرسید.
_ بعدش... میرم زیر تخت. میدونم که مامانم امروز قراره زود برگرده و مارکم الان مست تر از اونیه که بیدار شه و بیاد سمت من ولی... هنوزم میترسم. میرم زیر تخت. سعی میکنم بلند بلند نفس نکشم...
_ چه حسی داری؟
_ حس میکنم... حس دلشوره دارم. حس... نا امنی! ترس... حس میکنم دارم میلرزم. سنگین نفس میکشم چون زیر تخت اکسیژن زیادی نیست و منم دستم روی دهنمه... عرق کردم... قلبم تند میزنه...
_ به چی فکر میکنی؟
_ به اینکه اگه مارک بیاد بالا باید چیکار کنم؟ اگه از دستش فرار کنم و از خونه برم بیرون بعدا تلافیشو سرم در میاره... بیشتر اذیتم میکنه. ولی اگه به حرفش گوش کنم... حداقل باهام خوب رفتار میکنه. تا یه مدت بعد کاری باهام نداره... توی ذهنم تو دو راهی گیر کردم.
_ و مارک؟ اون میاد بالا؟
_ صدای قدماشو از پایین میشنوم. توی آشپزخونست. انگار داره... تلو تلو میخوره! سعی میکنه... یه چیزی توی کابینتا پیدا کنه. داد میزنه...
_ چی میگه؟
لویی واسه چند لحظه مکث میکنه. چشماش یکم میلرزن ولی باز نمیشن.
_ میگه... "این بسته قهوه لعنتی کجاست؟"
_ جواب میدی؟
_ نه... ولی میترسم... بیشتر میترسم. وقتی صدای شکستن یه چیزیو از توی آشپزخونه میشنوم... ناخودآگاه جیغ میکشم... دستمو بیشتر روی دهنم فشار میدم. حس میکنم... موهای بدنم سیخ شده... میتونم صدای غرغرشو بشنوم... میگه.. "فاک بهش... دستمو بریدم!".... بعدش... منو صدا میکنه... "لویی... لویی پسرم! میتونی یه قهوه برام درست کنی؟"
لویی دوباره مکث کرد. هری همچنان در حال نوشتن توی دفترش بود و یه چشمش هم به لویی بود تا وقتی که دوباره صداشو شنید.
_ از وقتی که "پسرم" صدام میکنه متنفرم...
هری بعد از چند لحظه مکث سرشو از روی دفتر بلند میکنه.
_ و تو چیکار میکنی؟_ نمیدونم باید چیکار کنم. به خودم میگم اگه نرم پایین ممکنه اون بیاد بالا. و خب... ترجیح میدم که خودم برم پایین چون... میدونم که اون توی پذیرایی یا آشپزخونه باهام کاری نمیکنه... و اگرم سعی کنه خب... حداقل به در ورودی خونه نزدیک ترم. گرچه مطمئن نیستم برای فرار کردن به اندازه کافی شجاع باشم... نمیدونم.. نمیدونم باید چیکار کنم فقط.. بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم از اتاقم میرم بیرون.
میرم سمت راه پله ها... وقتی میرسم پایین، کنار آشپزخونه میبینمش. به دیوار تکیه داده و خوابش برده.. از دستش داره خون میاد... از اینکه خوابیده خوشحال میشم. دوباره بدون اینکه سر و صدا کنم از پله ها میرم بالا... اون قدر توی اتاقم میمونم... تا مامانم میاد خونه.
YOU ARE READING
Don't let it break your heart [L.S] *Completed*
Fanfictionمهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی...