part 19

1.5K 332 147
                                    

لطفا vote بدین😁
Song for this chapter:
Million years ago_ Adele
____________________________________

توی کافه تنها نشسته بود و داشت سعی میکرد با سومین لیوان قهوه خودشو سرحال نشون بده. گرچه اثرات تا صبح بیدار موندنش کاملا توی چهرش مشخص بود و چشماش به شدت از بیخوابی میسوختن.

شب قبل هرچقدر تلاش کرده بود موفق نشده بود افکاری که بهش میگفتن لویی از درون داغون تر از چیزیه که بشه به همین زودیا درمانش کرد رو کنار بزنه.

چی میشد اگه میتونست زمانو به عقب برگردونه و جلوی همه اون اتفاقات وحشتناکی که برای اون پسر بی دفاع افتاده رو بگیره؟ اگه میتونست خاطره وجود همه اون آدمای عوضی توی زندگی لویی رو از بین ببره؟ اصلا لویی چی میخواست به هری بگه و نتونست؟! یعنی امکان داره لویی بیشتر از اونم آسیب دیده باشه؟

_ بفرمایید آقا. پنکیک شکلاتی توی بسته بندی برای اینکه بتونین ببرین.

شنیدن صدای دختر جوونی که توی کافه کار میکرد هری رو به خودش برگردوند و بعد از یه تشکر سریع و حساب کردن به سمت ماشینش رفت تا قبل از اینکه دوباره دیرش بشه به بیمارستان برسه.

وقتی لباسشو عوض کرد و وارد بخش شد مستقیم به سمت اتاق لویی حرکت کرد و سعی کرد نگاه کسایی که با دیدن بسته پنکیک توی دست یه دکتر تعجب میکردنو نادیده بگیره و قدماشو تند تر کنه.

وقتی در اتاقو باز کرد با دیدن بشقاب صبحانه لویی که طبق معمول دست نخورده بود لبخند زد و بعد نگاهشو به چهره متعجب لویی که با چهره خواب آلود اول صبحش و لیوان قهوه توی دستش به هری نگاه میکرد دوخت.

_ برات پنکیک شکلاتی خریدم

با ذوق بچگانه ای گفت که باعث شد صدای خنده شیرین لویی توی اتاق پخش بشه.

_ نخند یک ساعت رانندگی کردم تا به اون کافه برسم. تازه کلی هم تو صف وایسادم. گفتم که.. بهترین پنکیکای لندنو داره.

لویی ابروهاشو بالا انداخت و در حالی که سرشو با تاسف نمایشی به چپ و راست تکون میداد به سمت بسته روی میز رفت. با بو کشیدن پنکیکا نتونست جلوی لبخندشو بگیره و بلافاصله شروع به خوردن کرد.

_ چطوره؟

هری با شوق پرسید و لویی به نشونه فکر کردن چشماشو ریز کرد.

_ خوبه! ولی بهتر از اینم خوردم.

هری چشماشو چرخوند و نزدیک لویی روی صندلی نشست.

_ شوخی کردم. واقعا خوبه

لویی با خنده گفت و باعث شد لبخند بزرگ هری به لباش برگرده.

_ میتونم یکم ازش داشته باشم؟

با همون لبخند از لویی پرسید و باعث شد لویی با اخم بهش نگاه کنه و بسته رو بیشتر به سمت خودش بکشه.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora