part 40

1.1K 245 126
                                    

                   Please vote🌟🌟🌟

_______________________________________

هری برای بار هزارم به ساعت گوشیش نگاه کرد و از کلافگی آه کشید. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و لرزش دستای زین از شدت استرسم هیچ کمکی به بهتر شدن حالش نمیکرد.

لحظه ای که فهمید لویی قبل از اونا وارد خونه شده بوده و یه اسلحه برای خودش برداشته حس کرد ضربان قلبش متوقف شده. اگه تا اون موقع هم مطمئن نبود قصد لویی چی بوده و دقیقا چه نقشه ای توی سرش داشته با دیدن جای خالی اون اسلحه تونسته بود به عمق فاجعه پی ببره و حالا از شدت اضطراب حالت تهوع گرفته بود.

تقریبا ده دقیقه بود که از خونه بیرون اومده بودن و با آخرین سرعت ممکن سمت آدرسی که از گاراژ داشتن میروندن. زین روی صندلی کمک‌ راننده نشسته بود. اسلحه کمری سیاه رنگی که از توی گاوصندوق برداشته بود حالا توی دستاش بود و در حال پر کردنش بود.

هری نگاه کوتاهی به اون اسلحه انداخت و موج بزرگی از استرس دوباره توی وجودش پخش شد. حتی نمیتونست توی ذهنش این احتمالو در نظر بگیره که کسی امروز تیر بخوره و صدمه ببینه. هرجوری که به قضیه فکر میکرد قرار نبود عاقبت خوبی داشته باشه و این فکرا فقط بیشتر از حد تحملش داشت آزارش میداد.

_ بسه دیگه...

صدای تشر زین بالاخره هری رو از خیالاتش بیرون کشید.

_ انقد انگشتتو به اون فرمون فاکی نزن داری عصبیم میکنی..

بدون اینکه به هری نگاهی کنه با اخم گفت و بعد اسلحه ی پر شده رو بست و روی پاش انداخت.

هری ضربی که ناخودآگاه برای مقابله با استرسش روی فرمون گرفته بود رو متوقف کرد و برای بار آخر به آدرس نگاه کرد. اونا حالا تقریبا به حومه شهر رسیده بودن و اطرافشون غیر از چنتا ساختمون قدیمی و مغازه محلی کوچیک چیز دیگه ای نبود.

_ فکر کنم همین جاها باشه. باید توی فرعی سمت چپ بپیچم..

هری با صدای لرزونش گفت و وقتی فرعی رو پیدا کرد با همه سرعت داخلش پیچید. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و بالاخره تونست آخر اون خیابون تقریبا بدون سکنه یه ساختمون متروکه رو ببینه که همون پلاکی رو داشت که توی آدرس نوشته بود.

_ همینجا... باید پیاده شیم

هری به سرعت ماشینو گوشه خیابون پارک کرد و بدون تلف کردن وقت از ماشین پیاده شد و با قدمای بلندی ساختمون رو دور زد.

زین همونطور که با سرعت پشت سرش میومد اسلحه رو پشت شلوارش جاسازی کرد و همون موقع هری برگشت سمتش.

_ به نظرم باید اینجا باشه. درش حتی قفلم نداره.

هری به سمت در آهنی بزرگی که کاملا رنگ و رو رفته به نظر میرسید رفت و وقتی اونو بالا کشید متوجه شد حدسش درست بوده.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Where stories live. Discover now