part 28

1.4K 301 93
                                    

          Vote please 🌟🌟🌟
_______________________________________

_ خوش اومدید رفقااا

نایل بلافاصله بعد از باز شدن در خونه فریاد کشید و با سرعت به سمت هری و لویی دوید.

_ اووووه خدا تو چقد کیوتی

همونطور که صورت لویی رو بین دستاش میگرفت با لحنی که آدما با پاپیشون حرف میزنن به لویی گفت و لویی هم همچنان با نگاه "وات ده فاک" به نایل زل زده بود و عکس العملی نشون نمیداد.

_ آم... نایل.. فک کنم بهتره اول به لویی معرفیت کنم.

هری که از رفتار نایل خجالت زده به نظر میرسید با لحن ملتمسانه ای گفت تا توجه نایل رو جلب کنه و بتونه با نگاهش بهش فحش بده.

_ اوه آره... باشه... سلام لویی من نایلم. یکی از دوستای خیلی قدیمی هری و قراره تا سه چهار روز دیگه اینجا مهمونتون باشم. چون خب میدونی تازه به UK مهاجرت کردم و خونه ای که اجاره کردم چند روز دیگه خالی ...

_ باشه.. خیله خب متوجه شدم. خوشبختم نایل

لویی با همون نگاه عجیب و غریب رو به نایل گفت و هم زمان دستای نایل رو که هنوز دو طرف صورتش مونده بود با یه لبخند کوچیک کنار زد.

هری که نمیدونست چطور جلوی خنده خودشو بگیره صداشو صاف کرد و یکم خودشو به لویی نزدیک تر کرد.

_ نایل گاهی اوقات پرحرف میشه ولی مطمئنم طول نمیکشه تا ازش خوشت بیاد. چطوره اتاقتو بهت نشون بدم؟

لویی با خجالت سرشو به نشونه تایید تکون داد و نایل هم همونطور که به حرف هری چشم غره میرفت راهشو به سمت آشپزخونه کج کرد تا یه سر به لازانیایی که به مناسبت ورود لویی درست کرده بود بزنه.

لویی با فشاری که هری به کمرش آورد راهشو به سمت اتاق مهمان پیدا کرد و هری بعد از روشن کردن چراغ اتاق ساک کوچیک لویی و گیتارشو به دیوار تکیه داد. هری بلافاصله به چمدون بزرگ کف اتاق نگاهی کرد و مشغول ریختن کوه لباس روی تخت داخل اون شد.

_ خب اینجا دو تا اتاق بیشتر نداره و نایل تا دیشب تو این اتاق میخوابید. بهش گفتم این چند روز باقی مونده رو بیاد اتاق من تا تو اینجا راحت باشی ولی انگار حال و حوصله چندانی واسه جمع کردن وسایلش نداشته‌..

لویی با خجالت لبخندی زد و همونطور که جلو میرفت تا به هری کمک کنه به طور نامحسوسی براش چشمشو چرخوند.

_ پس اون از امشب قراره رو تخت تو بخوابه؟!

با وجود اینکه تمام سعیشو میکرد تا خونسرد حرف بزنه ولی حسادتی که توی صداش موج میزد چیزی نبود که از چشم هری دور بمونه. پس لبخند پررنگی به گربه ی حسود رو به روش که خودشو مشغول جمع کردن لباسای نایل نشون میداد زد و با سر انگشت گونه ی نرمشو نوازش کرد.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Where stories live. Discover now