The Last part

2.3K 301 300
                                    

                Please vote 🌟🌟🌟

Song for this chapter:
Don't let it break your hart by Louis Tomlinson

_______________________________________

بی سر و صدا از روی صندلی ماشین نگاهشو به بیرون از پنجره انداخته بود و مسیر آشنایی که توسط هری طی میشد رو با چشماش دنبال میکرد.

از وقتی که بعد از تموم شدن حرفای خودش اون مرد بدون حرف دستاشو گرفته بود و از مطب بیرون اومده بود تا الان که داشتن کم کم به آپارتمان هری نزدیک میشدن یه کلمه هم بینشون رد و بدل نشده بود. لویی حتی نتونسته بود درباره ماشین آخرین مدلی که سوارش شده بودن چیزی از هری بپرسه و فقط با چشمای گرد شده به سیستم عجیب و غریب روبروش نگاه میکرد و سعی میکرد کاربرد دکمه هارو حدس بزنه تا یکم با استرسی که اخم نازک بین ابروهای هری توی دلش انداخته بود مقابله کنه.

با پارک شدن ماشین توی پارکینگ لویی بعد از هری از ماشین پیاده شد و تماشا کرد که هری ساک لویی رو از صندلی عقب برمیداره تا سمت آسانسور بره. لویی بدون حرف پشت سرش راه میرفت تا وقتی که باهمدیگه وارد خونه شدن و چیزی که توی نگاه اول توجه لویی رو جلب کرد تغییر دکوراسیون اون آپارتمان بود که حالا بر خلاف گذشته بیشتر با ترکیب رنگ آبی و کرمی طراحی شده بود.

با وجود تپش قلبی که بخاطر به یاد آوردن خاطراتش توی اون خونه هر لحظه بیشتر میشد به هری نگاه کرد که مستقیم به سمت لپتاپ روی میز اوپن رفت و بعد از در آوردن کتش و انداختنش روی صندلی بالاخره به چشمای لویی نگاه کرد.

_ بیا

لویی با پاهای لرزونش به سمت صندلی رفت و بعد از اینکه روش نشست با گیجی به صفحه لپتاپ نگاه کرد و با چیزی که روبروش دید خون توی رگهاش یخ بست.

یه تصویر سیاه و سفید از خونه ای که توی این مدت داخلش زندگی میکرد! که از یه دوربین مداربسته درست روبروی در ورودی در حال ضبط شدن بود.

_ برای چهار ماه... هر روز و هر ساعتو با نگرانیای یواشکی برای تو گذروندم. آدمایی رو داشتم که فقط توی یه ساعت مشخص اطراف خونت پنهان شن تا مطمئن شن تو سالم به خونه میرسی... هر موقع دلم بیشتر از حد تحملم برات تنگ میشد نایل رو به جای خودم میفرستادم اونجا... تا به جای من بغلت کنه! باهات وقت بگذرونه... و بعد منو مطمئن کنه که حالت خوبه! چون...

هری با چشمای براقش به مردمک های لرزون لویی چشم دوخت و بالاخره لبخند کمرنگی زد.

_ چون ته دلم میدونستم این همیشگی نیست!... میدونستم که باید صبور بمونم..

لویی بدون اینکه بتونه حرفی بزنه فقط با بغض به چشمای هری نگاه کرد و دوباره گرمی دستاشو حس کرد که دستای کوچیک خودش رو محکم گرفت تا سمت اتاق ببره. اتاقی که مثل بقیه خونه نسبت به قبل تغییراتی کرده بود که باعث شد اشک دوباره توی چشمای لویی حلقه بزنه.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora