part4

730 58 0
                                    


...تا حسابی حالمونو بگیرن
تو ذهنم داشتم با وز وز کردنام خودمو گیج تر و مضطرب تر میکردم که صدا زنگ همرو مخصوصن من و روبی رو نجات داد...
+هممم... حیف شد الکس. ادامه اشناییمون میمونه برای مهمونیِ لی...
-آره حق با ریاس، ...نمیتونم تا اخر هفته صبر کنم!
با لبخند شیطانیشون برای اخرین بار بهم نگا کردند و راحتمون گذاشتن

+به مهمونی میری؟
-این مهمونی اول ساله... هرچقدرم سرم شلوغ باشه نمیتونم از دستش بدم توام حتما باید بیای
+اخه با وجود اونا..
-گور باباشون!..ما ام نیاز داریم خوش بگذرونیم
به روبی لبخند زدم و چند مدل فکر برای لباس شب مهمونی توی مغزم پیچید

.
.
مدی
وارد حیاط خونه ای شدم که مهمونی بود،از داخل خونه نورای بنفش و رنگی بیرون میزد و تقریبن داخل رو به سختی بین دود میشد دید.
از حاشیه رد شدم و کنار در ورودی منتظر روبی بودم
سعی میکردم یه قیافه اشنا ببینم و حداقل وانمود به اینکار کنم، چون خیلی این اطراف اشنا ندارم...در واقع هیچکسو بجز روبی نمیشناسم
پارتی خفنی بود، خونه بزرگ، مواد، نوشیدنی، استخر، آدمای مست و هرچی که یه مهمونی رو به خوبی میسازه..
چشمم به لی خورد که روی یه مبل تک نفره بالای حاشیه استخر لم داده بود... راستش اون یکم زیادی خشن بنظر میاد .ولی اگه بخوایم بیشتر دقیق بشیم، اون پیرهن مردونه تنشه، شلوار مشکی، موهایی که کف سرش بافته شدن و قیافشو جدی تر کردن، مداد کشیدن ته چشمش، انگشترای استیل،اخلاق جدی و بودن توی یه اکیپ lgbt میتونه کاملا اونو گِی تر از چیزی که فکر کنه نشون بده
*ویبره گوشی*
+رو؟..کجایی منتظرتم
-مدی دارم راه میوفتم، ممکنه یکم دیرتر برسم. از پارتی لذت ببر...دوستت دارم فعلا
+فعلا...
با صدایی که صد حال خورده بودم خدافظی کردم و گوشیو قطع کردم و با خودم غر زدم
+بهتر از این نمیشه...

..

Lirablu StoryWhere stories live. Discover now