part50,(last part of season1)

403 30 18
                                    

-معلومه اینجا چخبره؟!
.
.
.
لی همونطور نگاهش بین وسایل جلوی دست مدی خیره بود و منتظر بیرون اومدن جواب از لبای صورتی رنگ و کوچیک مدی بود که با من من سعی میکرد جوابی بده که یک آن بیخیال پیچوندن شد و نفس محکمی بیرون داد و پلکاشو روهم فشار داد

+داشتم واسه سوپرایز کردنت برنامه میریختم...
-واسه من؟!
+آره... نمیخواستم جواب تلفنتو بدم و بعدا یه بهونه ای بیارم... ولی فردا قبل رفتنت سوپرایزت کنم

از خجالت سرگونه های دختر رنگ گرفته بود و از تماس چشمی با لی خودداری میکرد
لی با قدمی کوتاه جلو اومد و جلوی صورت مدی زانو زد و با دو انگشت اروم صورتش رو بالا اورد و چشمای مدی رو وادار به نگاه کردن به چشپمای زرد رنگ خودش کرد که زیر نورای رنگی چراغ مدی برق میزدند ،جلو رفت و اروم با رسیدن لب هاش به لبای گرم مدی،ارامش گرفت و تمام استرسی که کل راه کشیده بود فراموشش شد و حالا فهمیده بود دختر لجبازش داشته کل این مدت رو واسه اون نقشه میکشیده

مدی اروم دستش رو اهرم فشار کرد و لی رو از لباش جدا کرد و به لی نگاهی کرد
+دستت چیشده لی ...
-چیزی نبود که از اومدنم پیش تو منعم کنه
+چیشده؟
-بی احتیاطی
+از اونایی که همیشه انجام میدی؟
-هوم...از همونا

با لبخندی مصنوعی دوباره جلو رفت و نرم مدی رو بوسید ،اصلا نمیخواست خبردار شه و الکی استرس گرفتنش باعث خراب شدن برنامه های کوچولو و صورتیش شه پس فقط از طمع لباش لذت برد و بقیه شبو درحالی که گاهی سرشو از گوشیس بیرون میاورد و به مدی نگاه میکرد که شوق درونش همچنان تا نیمه های شب مثل اتیشی تازه میسوخت و دونه به دونه کارهای فردا رو انجام میداد
.
.
.
فردا صبح وقتی هوا هنوز تاریکی و سایه رنگ‌ سیاه رو از دست نداده بود لی جلوی ماشینش ایستاده بود و به وسایلی که مدی تمام مدت براش تدارک دیده بود نگاهی کرد که تقریبن پشت ماشین رو پر کرده بودند
هوا سرما داشت و لی هودی بلند و سرمه ای رنگی تنش بود و مدی هم با مدل موهای ساده ای دست به سینه ایستاده بود.
دقیقا لحظه ترسناکه توی ذهنش اتفاق افتاده بود...خداحافظی از لی ،

میره جایی که نه خود لی درست میدونست چی در انتظارشه و نه مدی میدونست بعد از لی توی مدرسه قراره چجوری بگذرونه...یجورایی که سرکوب و درپوش تمام جلوی تمام عوضیای مدرسه بعد از لی قرار بود باز بشه و کسی هم زورش به دوباره بستنش نمیرسید

-خب...پس...دبیرستان خوش بگذرون مدی خب؟
+لی کی برمیگردی
-اولین وقتی که گیرم بیاد...شک نکن
مدی لبخندی پر از بغض و غم تحویل نیشخند همیشگی و استوار لی داد و باعث شد لی سمتش بره و اروم و محکم با وجود دست توی بانداژش بغلش کنه و دست سالمش رو با نوازش توی موهای مدی بکشه
+بهت ایمان دارم از پس همچیز برمیای...
-میدونم...منم همینطور

و بوسه کوتاهی روی پیشونی مدی نشوند
پدر مدی از پله های خونه بیرون اومد و همچنان با دوربین پولاروید مدل قدیمی اش که برای دوران سربازش بود ور میرفت نزدیکشون شد و باعث جدا شدن از بغل همدیگه و شکستن اون لحظه شد و با صدای تقریبن پر اشتیاقی گفت

:"بسیار خب!!...بالاخره میتونیم عکس بگیریم.دانشگاه زود میگذره لی.. بزودی میبینیمت"
-امیدوارم همینطور باشه اقای اسمیت..
و لبخندی زد و دست سالمش رو دور سرشونه مدی انداخت تا عکس بگیرند

سردی لحظه اخر جدا شدنشون رو سعی کردن با دوباره به اغوش کشیدن همدیگه از بین ببرن،لی اروم لباشو چسبوند و بخاطر پدر مدی سعی کرد با اروم ترین صدای ممکن زمزمه کنه :"دلم واست تنگ میشه"
اشکای مدی بالاخره از مرز پلکش فراتر رفتند و چکیدن و در اخر از اغوش لی بیرون کشیده شد و لی با حالتی که میخواست بره به پدر مدی نگاه کرد و پدر مدی با تکون دادن سرش نگاه سرد لی رو تایید کرد

دور شدن ماشین باعث کم شدن علاقه مدی نمیشد،ولی از لحظه محو شدنش توی خیابون توسط پیچیدن ماشین به خیابونی دیگر انگار
مدی از ساختمونی بلند به پایین پرت شد و لی نبود که نجاتش بده و بعد از چند ثانیه که پدرش رفته بود به خونه برگشت و به اتاقش رفت تا بتونه فکر کنه این همه دلتنگی که از همین الان شروع شدنو قراره چیکار کنه.

لی عکسی که چند لحظه پیش گرفته بودند رو توی انگشتاش جلوی فرمون گرفته بود و درحالی که نیم نگاهشو از خیابون برداشت و عکسو نگاه کرد بهش خیره شد..هنوزم چشمای پر اشک و براق مدی توی ذهنش بود که با لبخند بزرگ و ارزوی موفقیت کردنش برای لی تناقض قشنگی ایجاد کرده بودند و همین تصور کافی بود باعث شه قطره ی پر از دلتنگی از چشم لی بچکه

....روز ها و ماه های جدیدی در انتظاهر جفتشون سپری میکنه و دلتنگی شاید فقط بخشی از اون باشه....

ادامه دارد....
_

_________________________________________
واسه خوندن ادامه به بوکا و بعد لیرابلو دو مراجعه کنید

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: May 26, 2021 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

Lirablu StoryOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz