part42

244 25 0
                                    


از جیب چپش اروم کلیداشو لمس کرد و بیرون کشید ،اخرین چیزی که اون لحظه میخواست دیدن صورتش بعد درگیر شدن با اونا توسط مدی بود.لحظه ای سمت مدی برگشت

-کلید ماشینه...میری خونه،میمونی تا بیام
+لی تو فقط یه نفری!!...حالیت هست چی میگی؟
-کاری که گفتمو بکن...من سال اولی نیستم،
+لی..
-لطفا کاری که گفتمو بکن
از مدی فاصله گرفت و مقابل الکس وایساد که با دار و دستش شکل یه گله شغال دورشو گرفته بودن
لی هنوز دستشو که با پارچه بسته بود محکم توی جیبش مشت کرده بود
+خب...حالا که قناریت رفت حرف میزنیم
لی با جرعت نفسشو بیرون داد و تا نزدیک صورت الکس جلو رفت و شانس اورد که جزو قدبلندترینای همسن خودشو و به راحتی هم قد پسرا میشه
-حرف؟نه امثال تو حرف حالیشون نمیشه...خودتم اینو میدونی ... بچه دهاتی!
رومنس لبی گزید و سعی کرد خندشو جمع کنه،لی همیشه بازی با زبونو بهتر از هرکسی بلد بود و میدید که شعله خشم چجوری توی چشمای الکس گُر میگرفت
لی که از اینکار لذت برده بود با نیشخندی جلوتر رفت و یعان با دهنش صدای ترکیدن حباب در اورد که بلافاصله با کنار رفتن از جلوی مشت الکس و زدن یه مشت متقابل به صورتش حرصشو بیشتر دراورد و باعث نعره کشیدن الکس شد
+اشغالا همینجوری واینسید!! ..نگهش دارین
پشت لی رو محکم کوبیدن به دیوار و از دوطرف نگهش داشتن،بعد از اینکه الکس دوتا مشت حسابی از ته دلش به صورت تراشید و بینی ظرف لی کوبوند و رنگ خونو از بینیش دید اروم گرفت تا درد مشتش اروم شه و همینطوری که دستشو از گزگز استخوناش میتکوند به لی نگاه کرد که نیشخندی از درد توی صورت خونش نقش بسته بود
-پس فقط سرت تو اذیت کردن بقیه نیست الکس دیلان، ازین کارام بلدی
+خفه شو.کل عمرتو فکر کردی کی هستی
لی خودشو بزور از بین دستای دونفر که گرفته بودنش جلو کشید و قاطعانه گفت:
-..یه اشغال که خانوادش ولش کردن اینو بهم میگه.خب عزیزم پس باید بهت بگم،من پادشاه حساب میشم واست
+تو از خانواده هیچی نمیدونی
هر کلمه لی باعث وجود چاله عمیقی درون الکس میشد و اونم با چنتا مشت دیگه به بدن و صورتش جاشونو پر میکرد تا لی دیگه توان حرف زدن نداشته باشه که از اخر سالن صدای بلند مدیر پیچید
×اونجا چخبره؟؟
لی بهترین فرصتو بدست اورده بود و دوتا پاشو محکم بالا اورد و تو شکم الکس کوبید و تا بقیه احمقا به خودشون بیان از زیر دستشون در رفته بود و کنار دیوار سالن رو گرفت و به سمت خروجی رفت و اخرین صحنه ای که دید مدیر مدرسه بود که پیش پسرا وایساده بود و چهره عصبانیش از دور هم معلوم بود
بالاخره از پله ها پایین اومد و از اون جهنم خلاص شده بود که از تیر کشیدن بینیش ناله ای کرد و انگشتشو به بینیش کشید و رنگ سرخ خون روی انگشتاش خودنمایی کردند
-لعنت بهت...

..✧

~~~~~~~

Lirablu StoryМесто, где живут истории. Откройте их для себя