part27

385 35 1
                                    


.
.
لی
ساعت تقریبن هشت بود و طبق عادتم ده دقیقه جلوتر رسیدم که اگر لازم بود اونجا باشم ولی مدی هنوز نیومده بود و منم از ماشین پیاده شده بودم ،یبار دیگه ساعتمو نگاه کردم،یکم استرس داشتم که اگه دلیل مهمونی رو بفهمه و من از قبل نگفته باشم ناراحت بشه
از پشتم صدایی شنیدم و برگشتم سمت در خونه

+زود اومدی...

سر تا پاشو نگاه کردم...عالی بنظر میرسید، لباسش یه لایه تور مجلسی بود که لباس زیر فانتزی و مشکیش کاملا مشخص بود و همینطور که قدم برمیداشت تمامن میدرخشید و لباسش کاملا ویژه بود!
مات و مبهوت نگاهش میکردم

-خب...آره
+تولدت مبارک

اروم سرشونه هامو گرفت و خودشو کشید بالا که برخورد لباشو رو گونه ام حس کردم
متعجب ابروهامو اخم کردم،

-قرار بود بدونی؟
+بیخیال...دوهفته سالنامه ات دستم بود!

اروم پوزخندی زدم

-درسته.بیا...نباید از دست بدیم تولدمو دیگه نه؟
طول مسیر زیاد صحبت نمیکردیم و گاهی گوشه چشم برق لباسش به چشمم میخورد و نگاهش میکردم
خیلی کامل بود...حتی کامل تر از تصوراتم

Lirablu StoryWhere stories live. Discover now