ماشین رو جلوی ساختمون نیمه کاره ای که رها شده بود پارت کرد که تنها جای پارک خالی بود،
ماشین رو خاموش کرد و همراهش اهنگ ریتمیکی که با صدای اروم توی ماشین پخش میشد هم قطع شد
لی ریه هاشو پر کرد و نفس عمیقشو بیرون داد و بعد از جیبش کلید اپارتمان رو که از فروشنده چند روز پیش گرفته بود از جیبش در اورد،هنوز وسیله هاش کامل به اینجا منتقل نشده بودند و قبلش میخواست یه سری به واحد جدیدش،توی شهر ادموند که تقریبا یک ساعتی با اوکلاهما و مدی فاصله داشت بزنه
از ماشین پیاده شد و با فشردن دکمه قفل سوییچ چراغای ماشین به معنای قفل شدنش چشمک زدند و لی از ماشین دور شد و دکمه های کت نوک مدادی رنگشو بست،اون با وجود مدل موهاش،پیرسینگ و چشم هاش که شرور بودنش رو کاملا مشخص میکردند تیپ رسمی زده بود،
کفش های چرم مشکی رنگ،کت و شلواری که رنگ نوک مدادی ماتی داشت و ساعت نقره رنگی که به مچش انداخته بود.
واحدش طبقه اول بود پس از اسانسور رد شد و پله های ساختمون رو بالا رفت ،
جلوی واحدش رسید که درست همون لحظه پسر لاغر هیکلی با جشمای آبی، روی ابروی راستش خط انداخته بود و از ظاهرش مشخص بود چیزی از مد سرش میشه که با گوشیش درحال صحبت کردن بود از اسانسور بیرون اومد و ناخداگاه باعث شنیده شدن حرفاش توسط لی شد
+من نمیدونم،باگی این چند وقته زیادی سرش به کار خودشه!...فقط دارم میگم ایو،انقدر اذیتش نکن اون قلب مهربونی داره..
نگاه لی کوتاه بهش خیره شد که همزمان اون هم نگاهش به لی افتاد و به کسی که اونطرف گوشی بود فوری گفت
+باشه ایوان فعلا
و بعد قطع کرد و به لی لبخند زد
+همسایه جدید هوم؟
-گمون کنم...به هرحال من لی ام..
+ امیل صدام کن لطفا
-میبینمت امیل،و بعد وارد واحد خالی شد که فقط چندتا میز و مبل توی خونه بود و اتاق خواب بجز تخت چیز دیگه ای نداشت.
چرخی زد و از پنجره به خیابون خلوت که با نم بارون خیس شده بود نگاهی کرد،
این ساختمون همونطوری بود که همیشه تصور میکرد بعد دبیرستان درسو ول میکنه و با مگی میاد اینجا تا زندگی کنه،ولی حالا یه انگیزه جدید داشت،
مدی تو هر موقعیتی برای درس و مدرسه تشویقش کرده بود و حالا فرصتی داشت تا بهش ثابت کنه حرفاش برای لی ارزش داره و داره به اونا عمل میکنه،
هرچند این چیزی از ناراحت بودنش برای دور شدن از مدی کم نمیکرد و تنها خوشحالش بابت این بود که همه ی هم سناش از جمله الکس هم از اون مدرسه میره و به دانشگاه منتقل میشهبه خودش اومد و چند دقیقه ای گذشته بود که همچنان به خیابون خیره بود
ابر افکار بهم ریختشو کنار زد و از ساختمون بیرون اومد و با چرخوندن کلید درو قفل کرد و توی ماشین برگشت،
در ماشینو نبسته بود که یادش افتاد گوشیش رو موقع اومدن از اوپن خونه برنداشته بود و مجبور شد دوباره از ماشین پیاده شه و به بالا برگرده.
این دفعه سوار اسانسور شد و به طبقه واحدش رسید و از اسانسور بیرون اومد که با دید فردی با اسلحه تو دستش جا خورد و سرجاش میخکوب شد،
:جلو نیاین!!...
لی با چشمای بهت زده اش به فرد مسلح خیره شد که اسلحه اش به سمت امیل بود و امیل مدا جلوتر میرفت و سعی داشت اونو راضی کنه تا اسلحه رو پایین بزاره و لی همچنان سر جاش خشک شده بود و وارد مسئله ای شده بود که هیچی ازش سردرنمیاورد:برو عقب امیل!!!...شلیک میکنم!..برو عقبب!!!
.
.
.همچیز فقط سریع اتفاق افتاد و لی با تار شدن دیدش رو زمین افتاد و اخرین تصویر جلوی چشماش اومدن امیل سمتش بود
YOU ARE READING
Lirablu Story
Teen Fiction🔞لیرابلو اسم دختر بایسکشوالیِ که با اومدن مدی، دختر تازه وارد همه شیطنت و خوش گذرونیاش محو مدی میشه و مدی هم بعد چند باری بحث و جدل کم کم از لی خوشش میاد ❌برای خوندن فصل دوم به بوک ها مراجعه کنید❌