part49

263 23 1
                                    

همونطور که اخرین تصویر که امیل چلوی چشمش بود اولین تصویر هم همون پسر رو دید که نگران بالا سرش وایساده ولی سقف،سقف اپارتمان نبود و خیلی ساده تر و محیط...خیلی پرنور تر بود

لی اروم ناله ای کرد و سعی کرد خودشو بلند کنه که درد وحشتناکی توی توی دست راستش باعث شد فریادی از درد بزنه و دوباره روی تخت کوبیده شه
با وجود دردی که داشت صداش از گلوش بیرون نمیومد و بزور لب زد

-من... کج..ام؟!...
+بیمارستان.‌‌اون روانی برای اینکه ثابت کنه تیر خلاص زد و از شانست خورد به تو...من واقعا معذرت میخوام...بخاطر من اینطوری شد
لی سعی کرد لباش که به خشکی چوب شده بودند رو با زبون زدن خیس کنه و اروم زمزمه کرد
-گوشیم...
امیل با کمی تعجب فکر کرد
+گوشیت؟...وقتی اوردمت اینجا گوشی همراهت نبود
لی بزور و با نفسای تند ادامه داد:"اره...میدونم جا مونده...گوشیِ...خودت؟...لطفا"

امیل زیر لب حتمنی گفت و گوشیش رو از کیف کمری مشکی رنگش بیرون کشید و به لی داد و قبلش به ارومی کمکش کرد روی تخت بیمارستان بشینه
آب دهنشو بزور از گلوش پایین داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای بوق پیغام گیر گوشی اروم شروع کرد به گفتن

-هی مدی منم لی...اینجا یکم موندنم طول میکشه برای امشب نمیبینمت...دوست دارم تا بعد...
و بعد با چهره ای که مشخص بود از درون به خودش و این شانس بدش لعنت میفرستاد گوشی رو قطع کرد و به ایوان داد،این اخر هفته اخرین فرصتی بود که لی میتونست با مدی بگذرونه و از هفته بعد هردوتاشون وقت سر خاروندن نداشتن و حالا این هم از دست رفته بود
.
.
.
چند ساعتی از وقت لی برای مدی پیغام گذاشت گذشته بود و دیگه صبری نداشت و کم کم داشت نگران میشد

از روی تخت پایین اومد اروم چهرش با دردی که توی بازوش پیچید جمع شد و سرش گیج کوچیکی رفت
-من باید برگردم...

+پانسمانت چی؟
-مسئله مهم تری دارم...ممنون بابت اینکه منو رسوندی بیمارستان امیل...بعدا میبینمت
در همین حین که صحبت میکرد کتش رو با دست سالمش پوشید و فقط توی دستی که توی پانسمان بود کت رو قرار داد و بدون اینکه منتظر جواب امیل باشه از بیمارستان بیرون اومد

هوا تقریبن داشت رو به غروب میرفت و ماشین با اینجا خیلی فاصله داشت...فورا تاکسی رو جلوی بیمارستان گیر اورد و سوارش شد و مسیر رو مشخص کرد

ساعت مچی نقره ای رنگش که با رد شد از کنار چراغ برق های کنار خیابون برق میزد نگاه کرد،
باید قبل از دیر شدن برمیگشت اوکلاهما و حالا دیگه دلش کاملا شور افتاده بود

تاکسی جلوی ساختمونی که بعد از ظهر لی بدترین اتفاق روزش رو توش گذرونده بود نگه داشت،لی کارت اعتباریشو به راننده داد و درحالی که با عجله با انگشت اشاره اش روی پاش ضرب گرفته بود و لب پایین خودش رو داشت با خشونت گاز گاز میکرد کارت رو مس گرفت و فورا پیاده شد و به ماشین قشنگش که ساعت ها تنها مونده بود نگاه کرد و از خیابون دد شد و درو باز کرد

توی مسیر برگشت میتونست بگه حدود هزار بار به مدی زنگ زده بود و فورا با شنیدن بوق پیغام گیر محکم قطع کرده بود و دوباره تلاش کرده بود تا اینکه صبرش لبریز شد و گوشی رو روی صندلی شاگرد پرت کرد و دست سالمش حالا هم باید به فرمون میبود هم به دنده و اینکار باعث حرکت کردن بیش از حد سرشونه هاش میشد و درد رو بار ها توی دستش تکرار میکرد

Lirablu StoryWhere stories live. Discover now