part39

269 31 0
                                    


لی
چند ساعتی نگذشته بود که انگار مدی از همون اول با این دو تا میگشته و حتی از اونام بیشتر راه افتاده بود!!
پسر راستش اصلا خوشم نمیاد اینطوری اون دوتا باهاش حال میکنن و اوکی ان...یعنی چی اصلا؟
هوفی کشیدم و با غُرغر داخل ذهنم از جام بلند شدم

-مدی...وقت رفتنه
+من تازه اومدم.
-خیل خب بعدنم وقت هست...بلند شو بریم شبه
+پدرم شهر نیست
با سربه هوایی گفت و با نوک ناخنش پودرو جلو بینیش گرفت و بالا کشید و کوتاه از سوزش راه بینیش سرشو تکون داد
+...هوف
-مدی!...
لی بازوشو کشید و محکم بلندش کرد
مدی که از چشمای لی فهمید وقت رفتنه اروم برگشت و کیفشو برداشت
+...باشه...خیل خب...میریم
.
.
داخل ماشین تا رسیدن جلوی خونه لی سکوت مطلق توی ماشین برقرار بود که بالاخره مدی اب دهنشو قورت داد و سعی کرد با صدای صاف بپرسه
+اونجا چیشد یهو؟..
لی برگشت و با چشمای عسلیش زل زد به مدی و قبل از اینکه جوابی بهش بده چشمام چند بار بین هردو چشمای مدی چرخ زدن
-هیچی فقط خسته بودم
+اها..
مدی سرشو مایین انداخت و سعی میکرد با نفسای عمیقش اشکاش پایین نیان که دست لی رو روی پاش حس کرد
- ..معذرت میخوام نباید داد میزدم.فقط خوشم نمیاد زیاد نزدیک اون دوتا شی...
+اونا دوستاتن مگه نه؟
-درسته...ولی نمیتونم مطمئن باشم تبدیل به دشمنم نشن. خود من قبل از تو خیلی کارا کردم...که حتی تصورشونم که یکیشون سرتو بیاد باعث میشه دیوونه شم..

مدی با چشمای براق از اشک نگاهش کرد و حالا که دلیل نگرانی لی رو فهمیده بود اروم تر بود و با پشت دستش خیسی چشماشو پاک کرد
-بهشون نزدیک نشو...باشه؟
+اوهوم...باشه

اروم از روی صندلیش بلند شد و رفت تو بقل لی..جایی که چند روز بود از ارامشش به دور بود و بیشتر از هرچیزی احتیاجش داشت
..

..✧

Lirablu StoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora