part19

458 38 6
                                    

#part19
"سه شنبه شب"
همزمان که مدی حاضر میشد برای مهمونی دخترونه ریا بره ،لی توی خونش مثل برنامه همیشگین تا خرخره غرق مواد و دود سیگار روی مبلای راحتیش لم داده بود و هر لحظه هوشیاریش کمتر از قبل میشد.
رومنس که خودش وضعش از لی بهتر نبود اروم با نوک پاش تلنگری به پای لی زد
+هوی
-...چیه رومنس؟
+کارتتو بده من
و دستشو دراز کرد و کارتو گرفتم و خم شد روی میز برای لاین کردن پودر روی میز شیشه ای که به چشم اونا انگار ذراتی از کهکشان رو میز ریخته شده و اونارو برای کشیدنشون میپرستن
رومنس یه تراول ده دلاری از جیب پشتش کشید بیرون و مشغول ادامه پارتی دوتاییشون تو اتاق مهمانِ خونه ی لی شد
-میگم رومنس... کام عمیقی از سیگارش گرفتو ادامه داد ، ...تو از من خسته نشدی؟
+چرا باید خسته شم؟هرشب مهمونی، مواد مجانی، رفیقای شبیه خودم، دخترای باکلاس ;)
-هه...راست میگی ولی خب...داشتم فکر میکردم ینواخت شده مهمونیا
+ینواخت شده؟مثلا چی؟میخوای گرلی پارتی بگیری مثل ریا؟
-همم...واقعا فکر بدیه
و پوزخند بلندی زد و دوتایی به وضعیتشون خندیدن
لی طولانی دود رو از دهنش بیرون داد
-...ببینم گفتی ریا مهمونی دخترونه گرفته امشب؟
+...ها؟آره دیگه مگه نئشه بودی میگفتم؟
کوتاه دوباره خنده ای کردند و یه لحظه لی که ته مغزش به سوزن کمتر هوشیاری باقی مونده بود به خودش اومد
-من باید برم
با یکم تلو تلو خوردن از جاش بلند شد و لباسشو مرتب کرد
رومنس با غُرغر به لی و سیگار دستش نگاه کرد
+عه عه...اونو چرا میبری
-فعلا با اون جلوییات خوش بگذرون
و با نگاه به لاین پودرای جلوش اشاره کرد
.
.
لی با قدمایی که سعی میکرد محکم باشن شروع کرد توی خیابون رفتن و کام میگرفت، دود سیگارو بیرون میداد و، از اول تکرار میشد ،تا خونه ی ریا هفت تا بلوک بیشتر نبود
همزمان مدی و روبی یک ساعتی از رسیدنشون به مهمونی میگذشت و روبی اصلا به خودش سخت نگرفته بود و حسابی بالا بود، ولی مدی زیاد عادت نداشت و بالاخره به اصرار روبی از سیگار ویدی که دستشون بود امتحان کرد و اصلا باهاش حال نکرد و تو مهمونی کاملا احساس تنهایی داشت.حتی روبی هم میتونست به خودش خودش بگذرونه...
از سیگاری که کشیده بود انگار نفسش بند اومده بود و تصمیم گرفت از بین اونا بره جلوی فضای سبز خونه تا یه هوایی بهش بخوره
به حیاط رسید، اونشب واقعا اسمون خیلی صاف بود ولی هوای ساکن باعث نشده بود از سرماش کم بشه و مدی کتی خزی که همراه خودش اورده بودو دورش پیچیده بود.
+هوف...لعنتیا
یکم بعد که گذشت فشار پاشنه بلندشو روی پاهاش حس میکرد ولی هرچی بود بهتر از دود خوردن توی خونه با اونا بود پس همونجا که بود ایستاد و به خیابون خلوت از ادم نگاه کرد ،
ولی نه کاملا خلوت، دید که یکی از دور که معلومه لباس مهمونی تنش نیست داره میاد توی حیاط خونه. مستقیم که نگاهش بهش افتاد لی رو دید،
-خوشحالم میبینمت مدیسون...
..
ها ها ها =>

Lirablu StoryWhere stories live. Discover now