part8

657 58 0
                                    


مدی برای اخرین بار تو اینه رختکن لباس مخصوصشو مرتب کرد و رو به روبی برگشت
+به اندازه کافی خوبه؟
-..راستش عالی بنظر میای   و بعدش با ذوق ادامه داد ..کل راهنمایی رو به انتظار اینا گذروندم...باورم نمیشه بالاخره من جزو گرو۶ دنسرای مدرسه شدم.‌
با خوشحالی بهم لبخند زدند و با صدای صوت مربی همراهدفیگور و رقصای مخصوصشون برای تمرینات وارد سالن ورزش مدرسه شدند و حرکات ورودشونو انجام دادن
.
.
لی با نگاه از اول تا آخر حرکاتشو خیره نگاه کرده بود و اصلا دست خودش نبود .لعنتی!...اون کاملن دوست داشت مدی رو بدست بیاره
فلش بک(لی)
خب... اگر بخوابم دقیق روی زندگی لی زوم کنیم، اون واقعا بگا رفته بود
پنج سالگی فهمید پدرش تاجر مواده، اونم از یه قاره به قاره دیگه
هشت سالگی با عموش پاول به اوکلاهما اومد تا درسشو شروع کنه، البته دوباره از اول، چون تو مدرسه قبلیش چندان گذشته درخشانی نداشت: چند بار اوردن وید تو کلاس ،بوسیدن بقل دستیش جلوی ناظم،دو بار فرار از مدرسه، کشیدن پایین شلوار پسرا تو حیاط، ترکوندن کلاس نقاشی از چسب و، قشنگ ترینش، دادن آب دستشویی به معلم ریاضی
و خب لی از هیچکدوم اونا ناراضی یا پشیمون نمیشد و با بزرگ شدنش فقط کاراش برگتر و متمدنانه تر شدن و حواسش برای گیر نیوفتادن جمع تر شد، ولی خب میدونید.. لی همون لی بود
با بزرگ شدنش کم کم از پول باباش هم لذت میبرد
هر خونه، ماشین، لباس، وسیله یا هر ادمی که میخواست رو میتونست فقط انتخاب کنه و کارت بانکشو جلوش بگیره و حتی عموی الکلیشم بهش چیزی بابت کاراش نمیگفت
بعد تولد شونزده سالگیش دیگه از عمویی خبر نبود و شب قبلش با خریدن دوتا کارمند دولت عموش به محل تولدش دیپورت شد، پس لی با خیال راحت برای مهمونی تولدش برنامه ریخت.
بعد مهمونی یه پسرو و دوتا دختر انگشت کرده بود، چند مدل مشروب امتحان کرده بود،از روی مستی با بهترین دوست مدرسش "رومنس" خوابیده بود و تا صبح حدود سیزده بار بالا اورده بود و همونشب فهمید کاملا این سبک زندگی مورد علاقشه
کل تابستون شونزده سالگیش هرشب یه پارتی بهتر از قبلی گرفته و بود استایلشو تغییر داده بود
هرماه برای بافت موهاش و ترمیمشون میرفت، ناخناش همیشه کوتاه و بدون لاک بودن، عینک، حلقه، ساعت و دستبنداش تامبوی ترین حالت ممکن بودن و خیلی زود اکیپشو پیدا کرد

..

Lirablu StoryWhere stories live. Discover now