part47

254 26 3
                                    

مدی تا رسیدنشون به ماشین حرفی نزد و لی هم نخواست سکوتو بهم بزنه و وقتی توی ماشین نشستن مدی صبرش تموم شد

+معلومه چیکار کردی لی؟!
-کاری که بایدو کرد...
+لی... ممکن بود بمیره!!
مدی با چهره ترسیده و نگرانش بلند فریاد میزد

-واسم مهم نبود
+لی ولی توی دردسر میوفتادی...برای من مهم بود
لی دستاش رو محکم و با نفرت که از مشت زدن روش تماما کبود و خون آلود بود به فرمون گرفته بود و بعد از روشن کرد ماشین داشت مسیر خونه رو میرفت

+من باید برگردم خونه
لی تو سکوت به راهش ادامه داد

+به پدرم خبر ندادم...باید برم خونه لی
لی بایدم ساکت بود و چیزی نگفت و فقط به مسیر خیره بود و بعد با پیچیدن یکی از راه های فرعی مدی متوجه شد که داره میرسونتش خونه ولی فقط نمیخواد حرف بزنه،پس ادامه راه رو دیگه چیزی نگفت

.
.
.
.
ماشین با رسیدن به جلوی خونه مدی توقف کرد و لی دستی ماشین رو کشید و مدی هم که فکر میکرد بهتر حرفی نزنه بدون خداحافظی در ماشینو باید کرده و همینکه خواست پیاده شه دستش توسط لی کشیده شده و با ضرب روی صندلی ماشین برگشت و لبای لی روی لبش کوبیده شده و تا چند دقیقه هیچکدوم نمیخواستند اون لحظه تموم شه و فقط به بوسیدن پیوسته همدیگه ادامه دادند تا اینکه لی اروم پیشونیشو به پیشونی مدی چسبوند و اروم زمزمه کرد
.
.
-خیلی دوستت دارم... بخاطرت هرکاری میکنم
مدی کنار صورت لی رو گرفت و نوازش کرد و اروم جواب داد
+میدونم...منم دوستت دارم...ولی خودتو تو خطر ننداز باشه؟
و اروم خندید و ادامه داد
+حداقل تا فردا
-سعی میکنم
لی هم لبخندی متقابل بهش زد و دوباره کوتاه بوسیدش

این آخر هفته لی باید برای دانشگاه اقدام میکرد و هرچی به این فکر میکرد که این آخرین بوسه هاشون باشه و مدی رو تا مدت ها نمیتونه ببینه غمگین ترش میکرد،ولی حداقل امشب رو راحت میخوابید چون یکی از افراد لیستش به سزای کارش رسیده بود
و حالا وقتش رسیده بود که لی ذهنشو برای فکرای بزرگ تر ازاد کنه ...

Lirablu StoryWhere stories live. Discover now