[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باشم ولي اين اون حسي نيست که به تو دارم ... اون يک دوست داشتن آروم و ملايم بود مثل حسي که به جيمين دارم مثل احساسات یک نفر به صمیمی ترین دوستش ، ولي چيزي که راجب تو بود ديوونه کننده بود . تو باعث مي شدي که من کنترلم رو از دست بدم ... تو باعث مي شدي که با فکر کردن به کوچک ترين رفتار و حرکاتت لبخند بزنم ، تو باعث مي شدی که بخوام براي لبخند زدنت هر کاري انجام بدم .