پاییز 1992
با خستگی از بیمارستان بیرون اومد و چند بار سعی کرد با دین تماس بگیره اما گوشیش خاموش بود,
امروز بعد از چند هفته تلاش دختر بچه ای که بخاطر سرطان شیمی درمانی میشد رو از دست داده بود و حال خیلی بدی داشت , نیمه شب بود و آسمون سرخ و ابری و بادهای گه گاه تند اطرافش نشون از بارونی داشت که به زودی قراره بباره...فکر میکرد حتی آسمونم بخاطر اون دختر کوچولو و شیرین ناراحته.
خودش رو بغل کرد و قدم های آرومش رو تو خیابون خلوت و تاریک به جلو میکشید, ماه ها بود که دین رو ندیده بود و حسابی دلتنگش بود, سعی کرد دوباره باهاش تماس بگیره اما خط دیگه ی دین هم در دسترس نبود و روی پیغام گیر بود
"دین میدونم سرت شلوغه... احتمالا درحال اجرایی یا داری تمرین میکنی... ولی هروقت تونستی باهام تماس بگیر"
با بی حسی براش پیام گزاشت و با شروع شدن آروم بارون نگاهی به آسمون کرد, ناخودآگاه یاد سال قبل افتاد, زمانی که برای مرگ مایکل به یوتا رفتن و بعد از برگشتن اون حسابی ناراحت و بهم ریخته بود, یاد شبی که دین دنبالش اومد و تمام راه چتری رو بالا سرش نگه داشت تا نزاره خیس بشه... و کمکش کرد تا حالش خوب شه... حس میکرد حالا چقدر تنهاست و واقعا به دین نیاز داره...
بدون اینکه حواسش باشه کجا داره میره پاهاش اونو به جای آشنایی بردن که خاطرات خوبی رو براش یادآور میشد,
بوی خوشمزه غذا و موسیقی گرم مثل همیشه از هون بار شنیده میشد و کس ناخودآگاه لبخند گرمی زد,
وارد بار دوست داشتنیش شد و احساس صمیمیتی گم شده وجودش رو گرفت, به آرومی بسمت پیشخون حرکت کرد و به جایی که زمانی با خوشحالی می ایستاد و به صدای زیبای دین گوش میداد خیره شد..."چیزی میل دارید؟ " پسر جوون و کم سنی ازش پرسید و کس با حس اینکه حالا اینجا چقدر غریبست لبخندش محو شد,
کمی به پسر جوون خیره شد که صدای آشنا و پر انرژی دانا از پشت سر پسر با هیجان بلند شد
"کستیل! خدایا خودتی؟ "دانا اونقدر بلند و پرانرژی گفت که درست چند دقیقه بعد جودی, جو, لیام و زین همه دورش جمع شدن و با محبت بغلش میکردن, کس یکبار دیگه تونست با کمکشون از همه ی نگرانی ها و غم هاش آزاد بشه,
بخنده و از غذاهای خوشمزه دانا و موسیقی شادی که زین و لیام براش مینواختند لذت ببره و تلخی کم بودن صدای دین رو بین موسیقیشون حس کنه,با این حال میتونست لبخند بزنه و کنار دوستاش مست کنه تا از هر چیزی که آزارش میداد رها شه,
با خلوت تر شدن بار کس به ساعت نگاه کرد و تازه فهمید نزدیک صبحه, لیام که متوجه ی نگاه کس به ساعت بزرگ روی دیوار شد آروم شونش رو نوازش کرد
-نگران نباش پسر خودم میرسونمت, میرم حاضر شم...
لیام با لبخند گفت و بسمت رست رفت و زین آروم کنار کس منتظر نشست , کستیل که کاملا حس کرده بود زین کمی گرفتس کمی بسمتش چرخید
+چیزی شده زین؟ چرا بنظر ناراحتی...زین سری تکون داد و کمی صداشو صاف کرد, از اول شب که کس رو دیده بود منتظر بود تا باهاش تنها بشه اما حالا نمیدونست برای کم کردن فشاری که روی خودشه درسته کس رو نگران کنه یا نه , بهرحال کستیل بنظرش زیادی ساده و معصوم بود و باید میدونست چه اتفاقی داره تو زندگیش می افته
*نه هیچی... فقط یه چیزی هست که... باید ازت بپرسم...
+چی شده؟
کس با نگرانی پرسید و زین فکر میکرد چطور منظورش رو برسونه بدون اینکه کس رو زیاد بترسونه,
*تو درباره ی ماریا و اون کمپانی موسیقی چقدر میدونی؟+چیز زیادی نمیدونم...
کس با بیخیالی جواب داد و زین با سرزنش ادامه داد
*و از دین خبر داری؟ اصلا میدونی کجاست؟+چند روز قبل که زنگ زد میامی بود... الان رو نمیدونم...
کس که کمی نگران شده بود با اضطراب به زین خیره شد و پرسید
+مگه چی شده؟زین عصبی کف دستاش رو روی هم کشید و بعد مکث کوتاهی توضیح داد
*اون دختره اینجا بود... چند روز قبل... بهمون پیشنهاد کار داد , گفت کاری میکنه مثل دین خیلی پیشرفت کنیم و آدمای معروفی بشیم+اینکه خوبه...
کس با لبخند گفت اما صورت درهم زین دوباره نگرانش کرد*ظاهرا... اما اون یه شرط داشت... گفت از زمانی که قرار داد میبندیم هیچ کس نباید بدونه ما چه رابطه ای داریم... گفت حتی کسی نباید بدونه ما همو از قبل میشناختیم...
+چی؟ چرا؟
کس با دیدن بغض و دستای لرزون زین حیرت کرد*نمیدونم... ولی این نگرانم میکنه... اونا با همجنسگراها مخالفن... سعی میکنن پنهانش کنن... من حس کردم این به رابطمون صدمه میزنه و سریعا ردش کردم... اما لیام هنوز قراردادها رو نگه داشته... انگار داره بهش فکر میکنه...
کس که حالا داشت واقعا میترسید حس میکرد خیلی با این موضوع ساده برخورد کرده
*میترسم کس... میترسم بخاطر شهرت وسوسه بشه... میترسم رابطمون خراب بشه...زین که تقریبا از استرس و دلشوره تو بغلش غش کرده بود دوباره با بغض نالید و کس با حال بدی سعی کرد آرومش کنه
+آروم باش... اون این کارو نمیکنه... اون دوستت دارهنزدیک گوشش با تردید زمزمه کرد و به این فکر میکرد یعنی به دین هم چنین چیزی گفتن یا نه...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...