به مایکل و مگ حسابی سپرده بود حرفی از دین جلوی کس نزنن و نزارن بفهمه کجاست, حالا که بیشتر فکر میکرد این بهترین راه بود, حتی اگر چند ماهم دین و مینداخت زندان, دبیرستان کس تموم میشد و میتونست دوسالی برای خدمت به کلیسا و دوباره استوار شدن اعتقادات سست شدش به کلیسای قدیسان پِرو پیش پدر راب که بهترین دوست قدیمیش بود بره و این ماجرا برای همیشه تموم میشد,از اینکه دیگه لازم نیست کس رو زندانی کنه و مانع مدرسه رفتنش بشه هم خوشحال بود و کلا از صبح اونقدر پر انرژی به همه محبت میکرد که کس رو مشکوک کرده بود,
کس چندباری خواست سوالی بپرسه اما ترسید دوباره دعوای جدیدی شروع بشه, از اونجایی که تنها راه ارتباطش با دین هم قطع شده بود از صبح فقط پشت میزش نشسته بود و از پنجره ی روبروش به خیابون خیره بود, خودشم از اینکه دین بیاد میترسید اما همین که ماشینشم از دور میدید براش کافی بود تا کمی آروم بگیره ,
خاطرات شبایی که دین پشت تک درخت جلوی خونشون قایم میشد و هر دو منتظر میشدن تا کشیش بخوابه و همو با عشق و دلتنگی به آغوش بکشن از جلوی چشماش رد میشد و بی تاب ترش میکرد,وقتی پدرش اومد و با آرامش گفت میتونه به مدرسه برگرده دلشورش چند برابر شد, مطمئن بود اتفاقی افتاده که پدرش آزاد میزارتش, از اینکه تو اتاقش بمونه و انتظار بکشه و خودخوری کنه کلافه بود, بالاخره نزدیکای شب تصمیم گرفت بره و با پدرش حرف بزنه و بفهمه چی شده,
از اتاقش بیرون رفت و پله هارو طی کرد, مایکل نبود و مگ تو اتاقش خواب بود و خونه کاملا آروم بنظر میرسید, چند قدم به سمت آخر سالن رفت و به در اتاق پدرش خیره بود که زنگ در به صدا در اومد, با نگرانی و هیجان مسیرش رو عوض کرد و با دیدن زن نچدان جوون ولی زیبایی که موهای بلوندی داشت با کنجکاوی بهش نگاه کرد
+بله...زن بهش نزدیک شد و با لحنی که کاملا نگرانی توش موج میزد و چشمایی پر از اشک گفت
-سلام پسرم... اینجا خونه ی کشیشه؟کس با مکث جواب داد
+بله... پدرمه.... کارش دارید؟زن کمی بهش نزدیک شد و شوکه پرسید
-تو کستیلی؟+بله... خودمم...
همین جواب آروم از کس کافی بود تا زن به آستینای لباسش چنگ بزنه و با هیجان و نگرانی حرف بزنه-اوه... عزیزم... خدا حفظت کنه...
+شما کی هستین؟
-من مری وینچسترم , مادر دین...
کس کمی شوکه به صورت نگرانش نگاه کرد و تا خواست حرفی بزنه با شنیدن صدای عصبی کشیش درست از پشتش جا خورد
*اینجا چیکار میکنید خانم وینچستر...مری کس رو رها کرد و با صدای لرزونی گفت
-اومدم التماستون کنم... پسر من بچگی کرده قسم میخورم نزارم دیگه به پسرتون نزدیک بشه... خواهش میکنم شکایتتون رو...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...