با دیدن بدن نحیف کلیی و دستگاهایی که بهش وصل بود میتونست حدس بزنه وضعش خوب نیست اما با دیدن پروندش و صحبت با پزشکش متوجه شد شاید مرگ موهبت بزرگی براش باشه و درد زیادی که میکشه رو تموم کنه....
چاک که منتظر بود کس بیاد و شاید خبر امیدوارکننده ای بیاره با دیدن نگاه غمگینش متوجه شرایط شد,تنها چیزی که هردوشون رو بیش از حد ناراحت میکرد چشمای گریون جک و بی تابیش برای دیدن مادرش بود, کس با پرستار حرف زد و اجازه گرفت جک رو به اتاق کلیی ببره,
زنی که نای تکون خوردن نداشت با دیدن پسرش آغوشش رو باز کرد و جک بسمتش دوید, دیدن این صحنه باعث شد کس بغض کنه و چاک با حال بدی اتاق رو ترک کرد,
کس چند قدم به تخت نزدیک شد و سعی کرد بهش امیدواری بده
+همه چی درست میشه... جک بهت نیاز داره قوی باش...-تو عموش هستی درستی؟
کلیی با صدای ضعیفی پرسید و کس که از شنیدن این نسبت حس خوبی داشت سرش رو تکون داد
-مراقب پسرم باش... اون هرگز برادرت رو ندید, مراقبش باش... براش پدری کن...کس حس میکرد قلبش منفجر شده, حسش به جک بسرعت بیشتر میشد و بندهای نامرئی بسرعت اونا رو بهم وصل میکرد,
کنار تخت کلیی نشست و بگرمی دستش رو گرفت
+اصلا نگرانش نباش... من براش هر کاری لازم باشه میکنم... من همیشه مراقبشم... قسم میخورم...دیدن لبخند آسوده کلیی حس خوبی بهش میداد,
از اتاق بیرون رفت تا جک با مادرش خلوت کنه و با دیدن پدرش آروم کنارش نشست
+حس عجیبی دارم بابا... انگار زندگی داره یه بازی جدید رو شروع میکنه... داره اتفاقای عجیبی برام میوفته...
چاک لبخند کمرنگی زد و با دلگرمی دست کس رو گرفت
-شاید میخواد برات جبران کنه... خودتو به جریان زندگی بسپار... مطمئنم اینبار به جای قشنگی میبردت...با شنیدن صدای بلندگو که اعلام میکرد وقت ملاقت تموم شده هردو با ناراحتی بهم نگاه کردن, جدا کردن جک از مادرش کار سختی بود اما با کمک هم سعی کردن به بهترین نحوه اینکارو انجام بدن و جک رو آروم کنن,
کس تو راه برگشت عقب نشست و تمام راه سعی کرد حال بد جک رو بهتر کنه و لبای آویزونش رو بالا ببره
با رسیدن به خونه سریع پیاده شد و دست جک رو گرفت, اونقدر حواسش پرت جک بود که متوجه حضور دین تو چند قدمیش نشد و با شنیدن صداش قلبش یکدفعه ایستاد
+کس... لطفا صبر کن باید باهات حرف بزنم...کس با وحشت به چاک نگاه کرد و حس کرد دنیا داره رو سرش خراب میشه,
آخرین چیزی که میخواست این بود که چاک دین رو ببینه, از اینکه پدرش پشت همه چی بوده بیخبر بود و حتی یک درصدم نمیخواست دوباره پدرش رو ناامید کنه, بعد از سالها فاصله بسختی آغوش امن چاک رو بدست آورده بود و نمیخواست دوباره از دستش بده, نمیخواست دوباره همون اشتباه قدیمی رو تکرار کنه و تسلیم دین بشه و پدرش رو آزار بدهنگران به صورت خنثی پدرش نگاه کرد و با عصبایت سمت دین رفت و تقریبا داد زد
+چی از جونم میخوای چرا راحتم نمیزاری... بهت گفته بودم بری... چرا ولم نمیکنی... اومدی تا بازم همه چی رو خراب کنی؟چاک که با نگرانی به رفتار عصبی کس نگاه میکرد با چسبیدن جک به پاش به صورت ترسیدش نگاه کرد و سریع پسرک رو بغل کرد و به خونه برد,
جک رو به اتاقش فرستاد و عصبی دستی به صورتش کشید,
بعد از اولین ملاقاتشون حدس میزد شاید همه چی بد پیش بره و به متل رفته بود تا به دین سر بزنه و با اتاق بهم ریخته و آینه شکسته و دست داغون دین که بخاطر مشت زدن به در و دیوار خون ریزی داشت مواجه شده بود, میدونست اون پسر چقدر شرایط سختی رو گزرونده و چقدر تلاش کرده تا سمت الکل نره,
کلی باهاش حرف زده بود تا آروم شه و مجبور شده بود براش آبجو بخره و حتی کمی باهاش بنوشه!و حالا کس دوباره داشت باهاش دعوا میکرد و چاک نمیدونست باید چیکار کنه, حس بدی داشت و میترسید تصمیمش برای کمک به رابطشون اشتباه بوده باشه
کمی با استرس به چهره عصبی کس نگاه کرد و خواست جلو بره که سیلی محکم کس روی صورت دین خشکش کرد,
دین نگاه غمگینی به چاک انداخت و برگشت و به کس لبخند کمرنگی زد
-فقط نگام کن و بگو هیچ حسی بهم نداری تا برای همیشه برم...قلب و مردمک های آبی کس همزمان به وضوح لرزید و نفسش بند اومد, سعی کرد چیزی بگه اما انگار توان حرف زدن نداشت, میخواست چاک بدونه با دین ارتباطی نداشته و نمیخوادش اما حالا نمیتونست چیزی بگه ...
حس میکرد دوباره بین پدرش و دین مونده و این براش مثل کابوس بود
تعلل زیادش باعث لبخند رو لب های دین شد
-هرچقدر میخوای تنبیهم کن ... اونقدر تلاش میکنم تا منو ببخشی...چاک لبخند دلگرم کننده ای به دین زد و با قدمای آرومی به خونش برگشت, کس که محو دین بود بسختی نفسش رو بیرون داد و با دیدن دورشدن پدرش بسمت خونه دوید....
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...