part84

267 39 14
                                    


پلکای خستش رو روی هم گزاشت و بیشتر زیر پتو خزید,  از شب قبل تو جاده بودن و نیاز داشت کمی استراحت کنه اما هر چقدر تو تخت ناآشنای متل قلط زد نتونست بخوابه,
  با شنیدن صدای در کلافه بلند شد,  دین تازه برای دیدن مادرش و سم رفته بود و کس فکر نمیکرد به این زودی برگرده, 
در رو باز کرد و با دیدن چهره ی آشنای عجیبی کمی با حیرت بهش زل زد
+بالتازار؟ 

با دیدن لبخند همیشگی و آشناش با حیرت بیشتری سرتا پای دوست قدیمیش رو وارسی کرد, بالتازار نسبت به دوسال قبل واقعا تغییر کرده بود,  موهاش رو کوتاه کرده بود و لباسای خوش دوختی به تن داشت,  بطرز عجیبی جذاب بنظر میرسید و لعنت به بوی فوق العاده ی عطرش که کس از پشت در هم حسش کرده بود

+چقدر عوض شدی...
کس با دهنی که با تعجب باز مونده بود گفت و با خجالت دستی به موهاش کشید تا کمی مرتبشون کنه و با دیدن حرکت چشمای نافذ بالتازار متوجه شد چقدر روبدوشامبرش بازه و بیشتر بدنش معلومه, خودش رو پشت در قائم کرد و سعی کرد خونسرد باشه

-منم امروز صبح که دیدمت دقیقا همینو تو دلم گفتم... چقدر فوق العاده شدی...

کس لبخند خجولی زد و درحالی که نمیدونست باید چیکار کنه معذب شد که بالتازار سکوت پیش اومده رو شکست
-دلم برات تنگ شده... میتونم باهات حرف بزنم؟

کس نفسش رو حبس کرد و درحالی که به بالتازار خیره بود فقط یک ثانیه به ذهنش اجازه فکر کردن داد,  از اونجایی که کس باهوش بود تو یک صدم ثانیه هم میتونست نتیجه بگیره اگر بالتازار رو به داخل اتاق دعوت کنه و صحبتشون طولانی بشه و دین سر برسه و اونها رو با این وضع ببینه قراره چه جنجالی بشه پس لبخندی زد و باخونسردی داستانی بافت تا دوست قدیمش هم ناراحت نشه

+راستش دین رفته خانوادش رو ببینه و منم قصد داشتم برای ناهار برم بیرون,نظرت چیه به یاد قدیم به اون رستوران مک دونالد نزدیک دبیرستانمون بریم؟

خودش رو مشتاق مرور خاطرات گذشته نشون داد و بالتازار لبخندی زد و قبول کرد اما اون هم دیگه بچه نبود و میتونست حس کنه کس از چی نگرانه,  اینکه اون اینقدر دین رو دوست داره و مراقب رابطشونه حس کمبود و خلائی رو تو وجودش حفر میکرد و باعث میشد برای بار غیر قابل شمارشی از خودش بپرسه وقتی میتونست این توجه و عشق رو برای خودش داشته باشه چطور از دستش داد و باز هم با نداشتن هیچ جوابی قلب بیچارش رو بیشتر آزار میداد

تو ماشین نشست و منتظر کس موند و تمام زمانی که کس از پله های متل پایین اومد و از خیابون رد شد و سوار ماشینش شد به اسلوموشن ترین صحنه های عمرش تبدیل شد, چون حتی نوع راه رفتن کس ,  طوری که موهای مدل جدیدش تو هوا تکون میخورد و اون لباسای ساده و یکدست مشکیش که به طرز عجیبی به بدنش نشسته بود , داشت دیوونش میکرد

regretWhere stories live. Discover now