-آبجو لطفا...
کس بدون نگاه کردن به کسی که پشت سرش بود لیوانی برداشت و پرش کرد , سرش همچنان پایین بود و به کف های روی لیوان نگاه میکرد+بفرمای...
با دیدن دین که روبروش ایستاده بود خشکش زد و حتی نتونست جملش رو کامل کنه, دین لبخندی زد و دست کس رو که روی دسته لیوان بود نوازش کرد-ممنونم ...
کس سریع دستشو عقب کشید و چند قدم عقب رفت, دین با خونسردی کمی از آبجو نوشید و نگاهی به اطرافش انداخت
-پس راسته که اینجا کار میکنی... جای خوبیه...نگاهی به صورت رنگ پریده و بی احساس کس کرد و بسختی آب دهنش رو قورت داد, سرشو پایین انداخت و لیوان و تو دستش چرخوند
-پیانوم... اون...+فراموشش کن...
کس به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو از چشمای دین دزدید-چرا فقط بهم نگفتی؟
با کمی عصبانیت و اخمایی گره خورده پرسید و کس اینبار درحالی که خودشو مشغول کار نشون میداد تکرار کرد+گفتم که... فراموشش کن...
-کستیل من...
+فقط ... از اینجا برو...
کس با ناراحتی بهش خیره شد و با بغض به سمت در اشاره کرد , بهش پشت کرد و با قدمای بلندی بی اهمیت به دین بسمت رست رفت و در و پشت سرش بست
دین خیره بسمت راهی که کس رفت نمیتونست تکون بخوره...
اینکه این فکر تو ذهنش ثبت شده بود که بخاطر جدا کردن کس از پدرش مجبوره رابطشون رو هر طور که هست ادامه بده باعث اشتباهات زیادش شده بود,اینکه حس میکرد کس یه بار سنگینه روی دوشش, کسی که باید همیشه مراقبش باشه, اما کوچولوش برای برگردوندن رویاش کار میکرد و حتی برای اینکه غرورش رو نشکنه این رو ازش مخفی کرده بود...
کستیل قوی تر و باهوش تر از اونی بود که فکر میکرد و حالا دین فکر میکرد چقدر میتونه بهش تکیه کنه...این مدت جدایی کافی بود بفهمه این فقط کستیل نیست که بهش نیاز داره , خودش هم بطرز دیوانه واری به آغوشش معتاد شده...
از اینکه با عصبانیت اونو از خودش رونده بود احساس شرمندگی داشت و فکر نمیکرد بتونه اشتباهش رو جبران کنه
*اون دوستت داره...
با صدایی که از پشت سرش شنید برگشت و به پسر سبزه و لاغری که که بهش لبخند میزد نگاه کرد*من زینم نامزد لیام....
با حیرت به به لیام که به اون پسر نزدیک شد و آروم بغلش کرد نگاه کرد, از اینکه فهمیده بود اون پسر نامزد داره احساس عجیبی داشت و حتی جمله بعدی زین رو درست نشنید
*اتفاقی با کس آشنا شدیم... دنبال کار میگشت برای کمک به تو...
دین نفس عمیقی کشید و قدمی بسمت عقب برداشت که زین بسرعت مانعش شد
*نمیتونی همینجوری بری... اون حالش خوب نیست...
-من نمیدونم باید چیکار کنم....مدام دعا میکردم اشتباه کرده باشم ... ولی حالا بعد اون رفتارم چطور باید تو چشماش نگاه کنم؟
با درموندگی گفت و با دردی که یکدفعه تو سرش پیچید رو یکی از صندلی ها نشست و سرش و تو دستاش گرفت,
لیام ناراحت از وضع داغونش جلو رفت و آروم شونش رو فشرد+پای اشتباهت وایسا و جبرانش کن...برو و ازش معذرت بخواه.... بزار حال جفتتون خوب بشه...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...