part47

384 68 1
                                    


نگاهی به صورت جدی دین انداخت و به آرومی دستشو که روی رنده ماشین بود نوازش کرد, 
+دوباره کی میبینمت؟ کاش شبا برگردی..

دین دست کس رو گرفت و به آرومی پشتش رو بوسید
-خیلی دوره گاراژ عمو بابی,  نمیتونم هر روز برم و برگردم... خوشبختانه این روزا سرش شلوغه و میتونم مزد خوبی ازش بگیرم

برگشت و کمی به چشمای ناراحت کس نگاه کرد
-این روزا بزودی تموم میشه... قول دادی قوی باشی عزیزم...

کس نفس عمیقی کشید و بغضش رو پس زد,  دوباره انگشتای زمخت و کار کرده دین رو نوازش کرد که با متوقف شدن ماشین فهمید زمان کوتاه باهم بودنشون تموم شده,  نگاهی به ساختمون مدرسه انداخت و لبخند تلخی زد, 
دین بازوش رو کشید و با دست دیگش سرش رو بطرف خودت کشید و لباش رو به نرمی بوسید,  به چشمای خیسش نگاه کرد و صورتش رو کوتاه نوازش کرد تا دستای زبرش آزارش نده, 
-به محض اینکه بتونم باز برمیگردم... خوب درس بخون...

به آرومی لب زد و با دیدن چشمایی که سمت دیگه خیابون بهشون قفل شده بود قلبش لرزید,  به آرومی عقب رفت و با اخمی که نمیتونست کنترل کنه گفت
-اون پسره چرا نمیره؟ همونجا وایساده...

کس برگشت و با دیدن بالی لبخندی زد و بی توجه گفت
+منتظر منه,  برم زودتر ...

با دیدن واکنش کس که انگار دلتنگی رو فراموش کرده بود و برای پیاده شدن عجله میکرد نا خودآگاه به بازوش چنگ زد و محکم کشیدش
-چرا باید منتظرت باشه؟ مگه هنوز دوستین؟

+آره هنوز هستیم,  بهت نگفتم؟  اون کمکم میکنه درسای عقب مونده رو جبران کنم 

کس بی توجه به حسادتی که تو رفتار دین بود براحتی توضیح داد ,  ولی محال بود دین طرز نگاه پسری که سمت دیگه خیابون ایستاده رو نفهمه

-نه نگفته بودی...
به تلخی گفت و کس از لحنش کمی جا خورد
+یادم نبود...
-دیگه کی میخواستی بگی؟ 
+این موضوعه مهمی نیست...
با دیدن ناراحتی دین صادقانه گفت و با دیدن نگاه عجیبش ناخودآگاه قلبش لرزید
-مطمئنی مهم نیست؟ 

چند لحظه ای شوکه نگاهش کرد و به آرومی سرش و به دوطرف تکون داد,  دین لبخند مصنوعی زد و دوباره از قصد کس رو جلو کشید و درحالی که به بالتازار نگاه میکرد بسختی لبای کس رو بوسید, 

-برو عزیزم دیرت میشه,  مراقب خودت باش...

کس سری تکون داد و از ماشین پیاده شد,  بالتازار غیبش زده بود و از رفتار دین گیج شده بود

-بهت زنگ میزنم

با صدای دین برگشت و براش دست تکون داد,  به دور شدن ایمپالا خیره شد و هنوز به رفتار عجیب دین فکر میکرد...

regretWhere stories live. Discover now