part106

212 43 6
                                    

چند دقیقه نفسش کشیدن رو فراموش کرد,  رنگ و روش پریده دستاش میلرزید, قلبش به سینش میکوبید و نفس هاش بسختی جابجا میشد

کمی طول کشید تا بالتازار متوجه حال بدش بشه, اونقدر خسته و گرسنه بود که وقتی دید کس هنوز هیچی نخورده متوجه نگاه ماتش شد و رد نگاهش رو گرفت و با دیدن دین هر چی تو دهنش بود زهر شد,  اخم غلیظی کرد و ضربان قلبش از عصبانیت شدیدا بالا رفت و با حس درد خفیفی آروم دستشو رو سینش گزاشت

کس بدون اینکه متوجه بالی باشه محو دیدن دین بود,  کت و شلوار مارکش حسابی بهش میومد و بدنش از اون حالت لاغر بیرون اومده بود و ورزیده تر بنظر میرسید, چهرش جا افتاده تر بود و حسابی سرحال میرسید, اونقدر نگاهش نافذو خیره بود که دین حسش کرد و لحظه ای با دیدنش خشک شد,  دستاش نواختن رو متوقف کرد و خوش شانس بود که آخرای آهنگ رسیده , 

باور نمیکرد این چهره و نگاه آشنای کستیله,  مثل کسی که روح دیده رنگ پریده شد و زمانی که خواننده استیج رو ترک کرد و از رهبر ارکسترش دین وینچستر حسابی تعریف کرد و خواست برای مهمون ها بنوازه دین با گیجی لبخند کم رنگی زد,  سعی کرد روی کارش متمرکز باشه اما نمیتونست حضور کس رو تو چند قدمیش نادیده بگیره, 

انگشتاش میلرزید و ذهنش یاری نمیکرد,  چندتا نفس عمیق کشید و بدون اینکه کنترلی روی انگشتاش داشته باشه شروع به نواختن آهنگی کرد که قبلا بارها برای کس مینواخت تا عشقش رو بهش نشون بده اما اینبار فرق داشت,  این قطعه بطرز مشهودی غم انگیز بود و دین در طول نواختنش نمیتونست با درد و حسرت به کس نگاه نکنه و جلوی خاطراتشون رو بگیره, 

یاد روزهایی می افتاد که باهم زندگی خوب و شیرینی داشتن و خودش با دستای خودش نابودش کرد,
بغض هر لحظه تو گلوش شدید تر میشد و مثل پیچکی سمی راه نفس کشیدنش رو میبست اما دین ادامه میداد و درد رو میخرید, 
گیر کردن تو این لحظات آزارش میداد و خودش رو مستحق این درد میدید, 
با تموم شدن قطعه صدای دست زدن ها بلند شد و دین بسختی از استیج پایین رفت,  همهمه ی سالن اجازه داد راحتر جلو بره و تو چند قدمی کس متوقف بشه
خودش هم نمیدونست چرا بسمت کس میره, ولی الان نیازی به هیچ دلیلی نداشت فقط قلب دلتنگش اونو بسمت کس میکشید

رییس هتل هم از سمت دیگه ای برای دیدن بالتازار جلو اومده بود و بالتازار بدون اینکه درست خوش و بش هاش رو بشنوه تمام حواسش به دینی بود که بهشون نزدیک میشد و نگاه آزاردهندش به کس رو تموم نمیکرد , 

کس که هنوز از شنیدن قطعه ی آشنایی که دین قبلا بارها براش نواخته بود حس خیلی تلخی داشت با دیدن نزدیک شدن دین تمام بدنش یخ زد و از وحشت روبروشدن باهاش سرش رو پایین انداخت

رییس هتل که بدون توجه به شرایط عجیب اطرافش درحال صحبت بود با قرار گرفتن دین کنارش سرفه ی کوتاهی کرد "اوه جناب وینچستر شما هم اینجایید... هم دیگه رو میشناسید؟ "
پیرمرد با دیدن نگاه عجیب دین پرسید و بالتازار با حرص نه محکمی گفت و دین تازه متوجه این چهره ی آشنا شد,  اونقدر محو کس بود که به آدمای اطرافش دقت نکرده بود

"پس بزارید بهم معرفیتون کنم,  ایشون آقای بالتازار برایتون از بهترین وکلای امریکا هستن که با کمکشون  تونستم این هتل رو از شر شرکای کلاهبردارم حفظ کنم ... "
پیرمرد کسل کننده و با صدای خش داری گفت و با سرخوشی خنده ای کرد و بعد به کستیل اشاره کرد

"ایشونم همسرشون دکتر کالینز و دختر کوچولوشون لی لی "
کس نگاه پر دردی به دین انداخت و با تلخی سلام کوتاهی کرد, بنظرش خیلی مسخره بود که بعد تمام اونچه با دین تجربه کرده حالا دارن مثل دوتا غریبه بهم معرفی میشن...

"آقایون گمونم شما هم با بهترین موزیسین این روزها آقای وینچستر آشنا باشید "

پیرمرد ادامه داد و بالتازار لبخند مرموزی زد
-بله... خوشبختم... و متاسفم آقای وینچستر دلم میخواست بشینیم و کمی گپ بزنیم اما دخترم خوابش برده و همسرم خستست...

بالتازار با لحن خاصی کلمه دختر و همسر رو بکار برد و کس برای فرار از این وضع آزار دهنده لی لی رو که تقریبا خوابش برده بود تو بغلش گرفت و صورتش رو تقریبا تو گردن دخترش پنهان کرد تا چشمای خیسش جلب توجه نکنه ، بالتازار درحالی که با افتخار خانوادش رو به رخ میکشید دستش رو دور کمر کس حلقه کرد و باخداحافظی کوتاهی بسمت درب خروج راه افتادن

"خیلی عجیب و مسخرست که اینروزا دوتا مرد براحتی ازدواج میکنن و بچه هم دارن مگه نه؟ "
پیرمرد با دیدن نگاه خیره دین گفت و دین بدون اینکه حرفش رو بشنوه  به کستیلی که کنار بالتازار دور میشد و دختر زیبایی رو بغل کرده خیره موند  

حسی مثل خورد شدن داشت... میدونست کس لیاقت این زندگی آروم و شیرین رو داره اما دیدنش کنار کسی دیگه بشدت آزارش میداد...
از روزی که شنید کس ازدواج کرده نمیتونست شب ها درست بخوابه, نمیخواست باور کنه کس فراموشش کرده و زندگی خودش رو داره

سالن غذا خوری کم کم خلوت میشد و دین با بیحالی رو صندلی که کس تا چند لحظه قبل اونجا بود نشست درخواست چند بطری مختلف مشروب کرد تا شاید بتونه خودش رو آروم کنه...

regretWhere stories live. Discover now