part25

536 97 18
                                    

با تکون خوردن دین سرشو از روی سینش برداشت و کمی چشماشو مالش داد
-آماده ای بریم خوش بگزرونیم؟ 

سری تکون داد و دین سریع کنار پیشونیش رو بوسید و بلند شد,  بعد از چند روز انتظار سخت چهارشنبه ای که منتظر بودن رسیده بود و داشتن سعی میکردن از تک تک لحظاتش لذت ببرن,  صبح بعد از مدرسه دین اجازه نداد کس برگرده خونه و ناهار رو توی یه رستوران دنج و کوچیک خوردن و کس تمام مدت از دیدن لذت بردن دین از خوردن غذاش خندش میگرفت

کس به سمت آشپزخونه رفت و آبی به سرو روش زد تا خواب از سرش بپره,  بعد از ناهار با صدای گیتار زدن آروم و زیبای دین خوابش برده بود و از اینکه تو بغل بیدار شده بود حس خوبی داشت, 

دین لباساش رو عوض کرد و گیتارش رو برداشت

+فکر نکنم فکر خوبی باشه من بیام,  والسونا پارتیای حسابی میگرن و من هیچوقت به اینجور پارتیا نرفتم

کس با تردید گفت و بازوی دین رو بغل کرد و سرشو رو شونش گزاشت

-قول میدم بهت خوش بگزره

کس رو به سمت در کشید و بسمت محل جشن رفتن, میتونست هیجان و اضطراب رو از چهره کس حس کنه و دلش میخواست میتونست بیشتر با کس وقت بگزرونه, با خودش میگفت کاش چاک روزای بیشتری نبود و میتونست بیشتر ببینتش ,

کس بارسیدن به مقصد با لمس دستای پر محبت دین از ماشین پیاده شد , تو محوطه بزرگ اطراف ویلا بچه های مدرسه و آشناهای زیادی رو تشخیص میداد و سعی کرد مواظب رفتارش جلوی بقیه باشه,  با فاصله از دین پشتش راه افتاد و هنوز چند قدم نرفته بود که با صدای آشنایی متوقف شد

-ببینید کی اینجاست.... پسر کشیش...  واسه چی اومدی ها؟  تو حق نداری اینجا باشی...

با دیدن مکس خشکش زد و قبل اینکه جواب بده دین جلو اومد
+هی... چیکارش داری؟
-پدرش ما رو از کلیسا انداخت بیرون و گفت نباید اونجا باشیم, اینم بدرد اینجا بودن نمیخوره باید بره...
+این جشن تو نیست که بگی کی باشه و کی نباشه... سرت به کار خودت باشه
دین با تهدید گفت و به کس اشاره کرد دنبالش بیاد, کس چند قدم برداشت و یه لحظه ایستاد و روبه مکس گفت
+بخاطر رفتار پدرم متاسفم...

مکس پوزخند بلندی زد و پیش استیسی و الیوت برگشت ,  کس دنبال دین راه افتاد و وارد عمارت بزرگ و زیبایی شدن و برای شروع جشن دین کمی گیتار زد و آواز خوند,  کس از نگاهای قایمکی دین موقع خوندن تیکه های عاشقانه شعر قند تو دلش آب میشد و با گونه های سرخی سرشو پایین مینداخت,  فضای آروم و شاعرانه جشن بسرعت تغییر کرد و آهنگای دیووانه کننده و نورهای رنگی فضای تاریک رو هیجان انگیز میکرد, 
کس گوشه ای نشسته بود و بعد از تحمل یکی دوساعت از جشن حس میکرد سرش از صداهای بلند و کر کننده درحال انفجاره,  توی تاریکی دستش کشیده شد دنبال دین از در پشتی عمارت بیرون رفت

regretWhere stories live. Discover now