با تکون خوردن دین سرشو از روی سینش برداشت و کمی چشماشو مالش داد
-آماده ای بریم خوش بگزرونیم؟سری تکون داد و دین سریع کنار پیشونیش رو بوسید و بلند شد, بعد از چند روز انتظار سخت چهارشنبه ای که منتظر بودن رسیده بود و داشتن سعی میکردن از تک تک لحظاتش لذت ببرن, صبح بعد از مدرسه دین اجازه نداد کس برگرده خونه و ناهار رو توی یه رستوران دنج و کوچیک خوردن و کس تمام مدت از دیدن لذت بردن دین از خوردن غذاش خندش میگرفت
کس به سمت آشپزخونه رفت و آبی به سرو روش زد تا خواب از سرش بپره, بعد از ناهار با صدای گیتار زدن آروم و زیبای دین خوابش برده بود و از اینکه تو بغل بیدار شده بود حس خوبی داشت,
دین لباساش رو عوض کرد و گیتارش رو برداشت
+فکر نکنم فکر خوبی باشه من بیام, والسونا پارتیای حسابی میگرن و من هیچوقت به اینجور پارتیا نرفتم
کس با تردید گفت و بازوی دین رو بغل کرد و سرشو رو شونش گزاشت
-قول میدم بهت خوش بگزره
کس رو به سمت در کشید و بسمت محل جشن رفتن, میتونست هیجان و اضطراب رو از چهره کس حس کنه و دلش میخواست میتونست بیشتر با کس وقت بگزرونه, با خودش میگفت کاش چاک روزای بیشتری نبود و میتونست بیشتر ببینتش ,
کس بارسیدن به مقصد با لمس دستای پر محبت دین از ماشین پیاده شد , تو محوطه بزرگ اطراف ویلا بچه های مدرسه و آشناهای زیادی رو تشخیص میداد و سعی کرد مواظب رفتارش جلوی بقیه باشه, با فاصله از دین پشتش راه افتاد و هنوز چند قدم نرفته بود که با صدای آشنایی متوقف شد
-ببینید کی اینجاست.... پسر کشیش... واسه چی اومدی ها؟ تو حق نداری اینجا باشی...
با دیدن مکس خشکش زد و قبل اینکه جواب بده دین جلو اومد
+هی... چیکارش داری؟
-پدرش ما رو از کلیسا انداخت بیرون و گفت نباید اونجا باشیم, اینم بدرد اینجا بودن نمیخوره باید بره...
+این جشن تو نیست که بگی کی باشه و کی نباشه... سرت به کار خودت باشه
دین با تهدید گفت و به کس اشاره کرد دنبالش بیاد, کس چند قدم برداشت و یه لحظه ایستاد و روبه مکس گفت
+بخاطر رفتار پدرم متاسفم...مکس پوزخند بلندی زد و پیش استیسی و الیوت برگشت , کس دنبال دین راه افتاد و وارد عمارت بزرگ و زیبایی شدن و برای شروع جشن دین کمی گیتار زد و آواز خوند, کس از نگاهای قایمکی دین موقع خوندن تیکه های عاشقانه شعر قند تو دلش آب میشد و با گونه های سرخی سرشو پایین مینداخت, فضای آروم و شاعرانه جشن بسرعت تغییر کرد و آهنگای دیووانه کننده و نورهای رنگی فضای تاریک رو هیجان انگیز میکرد,
کس گوشه ای نشسته بود و بعد از تحمل یکی دوساعت از جشن حس میکرد سرش از صداهای بلند و کر کننده درحال انفجاره, توی تاریکی دستش کشیده شد دنبال دین از در پشتی عمارت بیرون رفت
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...