part9

577 105 6
                                    

کستیل با اضطراب به دین که سمت دیگه سلف نشسته بود و گرم صحبت با آنا بود نگاه میکرد,  چند روزی گذشته بود و کس تصمیم گرفته بود برای مگی یه تولد درست و حسابی بگیره و همه ی دوستاشون و بچه های دبیرستان رو دعوت کنه,  آخرین بار دوسال قبل همچین تصمیمی گرفته بود , تمام تدارکات جشن رو آماده کرده بود و کیک و غذاهای زیادی سفارش داده بود اما روز تولد مگی غیر از چندتا از دوستای صمیمیش هیچکس نیومد ,  مگ حسابی تو ذوقش خورد و دلخور و ناراحت بود , پدرش هم بخاطر خرج اضافی و کیک و غذاهای زیاد حسابی دعواش کرده بود, 
از طرفی خوب میدونست هیچکدوم از بچه ها دوست ندارن برای مهمونی به خونه کشیش بیان,  مهمونی بدون بزن و بکوب و تاریکی و آهنگای دیوونه کننده حسابی کسل کننده بود مخصوصا که هیچ مدل نوشیدنی الکلی هم پیدا نمیشد , اما کستیل بعد از چندروز فکر کردن به این نتیجه رسیده بود این همکلاسی جدید میتونه کمکش کنه,  دین مدت زیادی نبود که وارد دبیرستانشون شده بود اما تقریبا همه دوستش داشتن,  صدای عالی داشت و جشنایی که میومد و گیتار میزد به وضوح شلوغ تر میشد , از طرفی بخاطر بازی خوبش تو تیم بستکبال پسرای زیادیم دوستش داشتن  , مطمئنا اگر قبول میکرد بیاد و تو جشن آهنگ بخونه همچی تغییر میکرد, 

کس نیم ساعتی بود با خودش کلنجار میرفت تا بره و با دین حرف بزنه,  بالاخره زمانی که آنا بنظر بخاطر بحثی که بینشون بالا گرفته بود به حالت قهر گزاشت و رفت ,دل و جرعتش رو جمع کرد و به سمت دین راه افتاد,  جلوی میزش ایستاد و با خجالت سلام کرد
+سلام

-سلام رفیق, چطوری؟
دین که بنظر هنوز از بحثش با آنا کلافه بود بی حوصله جواب داد,  صاف نشست و به کس که معذب کوله پشتیش رو بغل کرده بود نگاه کرد
-چیزی شده؟

کستیل نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبروی دین نشست
+راستش... میخوام به یه جشن دعوتت کنم...

دین ابروهاش با تعجب بالا پرید و منتظر به کس نگاه کرد

+درواقع میخواستم... ازت خواهش کنم... تو جشن تولد خواهرم آهنگ بخونی...

-تولد خواهرت؟

+آره راستش... میخوام غافلگیرش کنم ولی از اونجایی که بچه ها... زیاد دوست ندارن برای مهمونی به خونه کشیش بیان... فکر کردم شاید.... اگر تو قبول کنی بقیه...

دین خیره به کس که هر لحظه بیشتر جملاتش رو گم میکرد و از خجالت هفت رنگ میشد چشم دوخته بود,  صداقت و سادگی که تو حرفاش موج میزد دین رو زیرو رو میکرد با خودش فکر میکرد آخرین بار کی موجود به این یک رنگی و پاکی دیده , انگار این پسر نه دروغ بلد بود نه نقش بازی کردن
-قبوله...

چشمای کس برق زد و با آسودگی نفسش رو بیرون داد

-اما... منم یه خواهش دارم...

+هرچی باشه...

-خانم هریسون بعد از امتحانی که گند زدم مستقیم به بابام زنگ زده

دین زیر لب فحشی بارش کرد و ادامه داد
-تو شاگرد اولی کمکم کن امتحانا رو خراب نکنم

+قبوله...
کس با ذوق گفت و مدام چهره خوشحال مگ رو تصور میکرد وقتی برای اولین بار سورپرایز میشه...

regretDonde viven las historias. Descúbrelo ahora