part49

373 67 2
                                    

با اینکه این چند روز به سختی کار کرده بود و کمتر تونسته بود بخوابه ولی شوق و انرژی زیادی داشت,  قرار بود صبح برگرده اما نمیتونست یه شب دیگه رو بدون کس رو تحمل کنه.

پله ها رو به سرعت بالا میرفت و برای دیدن و بغل کردن کس لحظه شماری میکرد, 
وقتی پشت در رسید با خیال اینکه کس الان توی تخت خوابیده و تا چند لحظه دیگه کنارش دراز میکشه و صورت غرق خوابش رو میبوسه به آرومی درو باز کرد, 

چند لحظه ای خشکش زد و بالتازار که خصمانه نگاش میکرد بی هیچ حرفی تنه آرومی بهش زد و از خونش بیرون رفت , برگشت و با بهت به پسری که با قامتی شکسته بسمت پله ها میرفت نگاه کرد و چند قدم جلو اومد و وارد خونه شد

-اون...
با دیدن صورت بی روح و حال بد کس بقیه حرفش رو فراموش کرد و بسرعت به سمتش رفت

-چی شده؟

قطره اشکی از صورت دردمند کس پایین چکید و دین تمام فکرای منفی که با دیدن بالی تو سرش بود رو فراموش کرد
+اگر بلایی سرش بیاد تقصیر منه...

قلبش به سختی به سینش میکوبید و عذاب وجدان همه وجودش رو گرفته بود,  با قدم های بی تعادلی به سمت در رفت که دین دستش رو کشید

-چی شده کس؟  چه خبره اینجا؟

+منو ببر بیمارستان... پدرم اونجاس...

به چشمای شکسته و بی حال کس نگاه کرد و با دیدن اون همه درد و ناراحتی قلبش شکست,  حرف زدن رو برای بعد گزاشت و بازوی کس رو کشید و کمکش کرد سریع تر به ایمپالا برسن, 

بسرعت به سمت بیمارستان رانندگی میکرد و بیشتر از هرچیزی نگران حال پسرک کنارش بود,
میدونست اگر بلایی سر کشیش بیاد کس از دست میره,  با اینکه از کشیش بدش میومد اما دعا میکرد چیزیش نشده باشه ...

regretWhere stories live. Discover now