part29

471 87 11
                                    

بعد از چند روز تو خونه موندن و زندانی بودن بالاخره قرار بود امروز برگرده به مدرسه , تمام مدتی که درس هاشو بهانه میکرد میدونست قراره تو مدرسه بقیه اذیتش کنن اما مهم این بود که برگرده و دین رو ببینه,  دقیقا همون دلیلی که چاک بخاطرش نمیزاشت کستیل این چند روز به مدرسه برگرده ...

سریع وسایلش رو جمع کرد و از پله ها پایین دوید , چاک به گوشه ای تکیه زده بود و منتظرش ایستاده بود, 
کستیل با دیدن پدرش کمی جا خورد و آروم گفت
+برم دیرم میشه...
-صبحانه چی؟
+نمیخورم...
چاک کلیداش رو از روی میز برداشت و به طرف در حرکت کرد , رفتار سردش کس رو آزار میداد,  قبلا هیچوقت نمیزاشت بدون صبحانه از خونه بیرون بره اما حالا انگار براش اهمیتی نداشت, حتی تمام این چند روزی که خودشو تو اتاقش حبس کرده بود منتظر بود چاک بیاد و خبری ازش بگیره یا براش غذا بیاره اما هیچکس تو خونه سراغی ازش نگرفت

+خودم میرم... دوچرخم سالمه...

با دلخوری گفت و‌ با دیدن نگاه تیز و اخمای تو هم کشیش ‌سرشو پایین انداخت
-از این ببعد خودم میرسونمتون و میام دنبالتون...

چاک نگاهی به مگ که از پشت میز صبحانه بلند میشد کرد تا بفهمه منظورش با اونم هست,  مگ با حرص پوفی کشید و نگاه پر حرصی به کس انداخت, 
کستیل بی صدا پشت چاک راه افتاد و کنارش تو ماشین نشست,  با بهم کوبیده شدن در عقب و نشستن مگ براه افتادن و چند دقیقه بعد ماشین کشیش کنار مدرسه متوقف شد
-قبل از اینکه زنگتون بخوره درست همینجا منتظرم, دیر نکنید...

کس سری تکون داد و مگ بسرعت از ماشین بیرون پرید,
کستیل با ورود به محوطه مدرسه متوجه نگاهای سنگین و پر از تمسخر بقیه شد,  آب دهنش رو بسختی قورت داد و از بین بچه هایی که در گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن وارد راهروی مدرسه شد , از دیدن فحش ها و شکاک های زشتی که رو در کمدش کشیده بودن شرم زده گونه هاش سرخ شد و سعی کرد بسرعت همرو پاک کنه,  کتاباش رو برداشت و سریع وارد کلاسش شد,  به سکوتی که با ورودش به کلاس حاکم شد توجهی نکرد و چشماش دنبال دین میگشت اما اثری ازش نبود , نگاهی به بقیه انداخت و با دیدن بالی که برخلاف همیشه آخر کلاس نشسته بود و سرجای خودش نبود احساس تنهایی کرد,  تنها دوستش هم رهاش کرده بود و کس از جو بدی که اطرافش بود بغض کرد و تنها روی صندلی نشست, 

تا تموم شدن آخرین کلاس اصلا از سرجاش بلند نشد,  حتی توجهی به درس هم نداشت, تمام فکرش درگیر این بود که دین کجاست؟  از شبی که اون اتفاق افتاد ازش کاملا بیخبر بود, 

-پدرت بیرون منتظره تا عصبانی نشده برو

با شنیدن صدای بالتازار تازه به خودش اومد و نگاهی به کلاس خالی انداخت, 
بلند شد و قبل از رفتن بالتازار سریع پرسید
+بالی... تو از دین خبر نداری؟ 

-از روزی که باهم رفتید دیگه نیومده مدرسه...
بالتازار بدون اینکه نگاش کنه گفت و ناپدید شد , 

کس با نگرانی دستی به صورتش کشید و سریع بیرون رفت تا پدرش بیشتر منتظر نمونه,  تمام راه فکرش درگیر دین بود و دلشوره داشت, دوست داشت بره در خونش و ازش خبری بگیره اما امکان نداشت چاک بزاره از خونه بیرون بره, 
با برگشتن به خونه سریع وارد اتاقش شد و چند باری پشت هم به دین زنگ زد اما همچنان گوشیش خاموش بود,  برای هزارمین بار بهش پیام داد و پرسید کجاست و چرا خبری ازش نیست...
با ناراحتی پایین تختش نشست و زانوهاش رو بغل کرد که صدای چاک تو گوشش پیچید

-دیگه جوابتو نمیده درسته؟ 
با دیدن چاک بین چارچوب در گوشیش رو بیشتر تو مشتش قایم کرد و سرشو پایین انداخت

-اون اهمیتی بهت نمیده... رفته دنبال یکی دیگه...

قلبش فرو ریخت و با بغض به پدرش نگاه کرد,  امکان نداشت دین همچین کاری بکنه,
+پدر.. اگر ازش خبر داری بهم بگو... خواهش میکنم...

با بغض گفت و چاک کلافه سری تکون داد
-اون رفته... رهات کرده پسر احمق من... اون دوستت نداشت فکرای دیگه ای برات داشت, حالا که اوضاع اینطور شده هم رفته دنبال ینفر دیگه...

+نه...
کس با حال بدی زمزمه کرد و سرشو رو زانوهاش گزاشت

-فراموشش کن... کاری که اون کرده...

regretWhere stories live. Discover now