برگشتن دین بیشتر از اوچه که انتظار داشت طول کشید, ترس از اینکه آدمایی که دین ازشون حرف میزد بلایی سرش آورده باشن یا اتفاق بدی افتاده باشه داشت کس رو دیوونه میکرد,ساعت از نیمه شب میگذشت و کس از قدم زدن تو اتاق کوچیکشون خسته شده بود, خواست بره و دنبال دین بگرده که همون موقع در باز شد و دین با قدمای بی تعادلی وارد شد و به دیوار کنار در تکیه زد
+دین کجا بودی؟
-رفتم پول پیانوی عزیزمو دادم به اون عوضی و بعد مدتها چندتا نوشیدنی خوردم...کس از لحن حرف زدنش بسرعت فهمید دین کاملا مسته, تشت خوش خواب رو گوشه اتاق گزاشت و سمت دین رفت و کمکش کرد تو جاش دراز بکشه
با بسته شدن چشماش کس فکر کرد خوابیده, اما صداش به آرومی بلند شد
-چرای توی لعنتی رو با خودم اینجا آوردم؟ تا اینقدر بدبختی بکشم؟
کس با حیرت به صورت مست دین نگاه کرد, با اینکه میدونست مسته و بعدا حتی یادش نمیاد چی گفته اما چیزی درونش شکست , آدمای مست دروغ نمیگفتن شایدم تو این حال دقیقا حرفایی رو میزدن که بسختی آزارشون میداد-تو رو آوردم به رویاهات برسی... ولی خودم از آرزوم دست کشیدم... من فروختمش... پیانویی که بخاطر خریدنش از پدرم کتک خوردم...
مثل هذیون زمزمه کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید , کس با بغض به صورت غرق خوابش خیره بود
شاید دین به اندازه ای که نشون میداد قوی نبود , اونم به کمک نیاز داشت و کس تازه اینو حس میکرد...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...