part16

574 93 8
                                    


به محض ورود به خونه بوی خوش غذا رو حس کرد,  خانم برن حسابی مشغول آشپزی بود و حتی میزو آماده کرده بود اما خبری از بچه ها نبود,  از پله ها بالا رفت و تقه کوتاهی به در اتاق کس زد و واردشد,  با دیدن پسرش و دین که کنار هم روی تخت خوابشون برده بود ناخودآگاه حس بدی به وجودش چنگ زد,  هر چند تو عمیق ترین و تاریک ترین افکارش هم هرگز تصور نمیکرد ممکنه رابطه ی عاشقانه ای بینشون شکل بگیره و اونا رو فقط دوتا دوست ساده میدونست, اما احساسش و حس ششمش بهش هشدار میداد باید بیشتر مراقب پسرش باشه,
چراغ و روشن کرد و دین و کس با نوری که آزارشون میداد کمی جابه جا شدن و غر زد

*بلند شید پسرا, چه وقته خوابه؟
+پدر خاموشش کن...
*بیدار شید بیاید پایین, شام حاضره...

با بیرون رفتن چاک, دین زیر پتو خزید و کس دستشو رو صورتش گزاشت تا نور اذیتش نکنه اما صدای جیغ مگی کلا از خواب پروندشون

-بیدار شید پسرا... تا شما نیاید بابا نمیزاره غذا بخورم... بدوید گشنمه...

دین کلافه نشست و کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد,  درحالی که هنوز صدای تیز مگ تو گوشش میپیچید گفت
-پاشو کس الان خواهرت میاد جفتمون و درسته میخوره...

کس کش و قوسی به بدنش داد و با چشمای پف کردش به دین که به سمت سرویس اتاقش میرفت نگاه کرد
+اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...

دین آبی به دست و صورتش زد و با کستیل از پله ها پایین رفت , با دیدن چاک که بالای میز منتظرشون نشسته بود و مگ که بی حوصله چنگلاش رو تکون میداد تازه یادش افتاد تو چه موقعیتی قرار داره , کمی استرس گرفت اما سعی کرد چهرش خونسرد باشه,  کس کنار پدرش و دین کنار کستیل نشست , با بی حواسی خواست کمی سالاد برداره که کس سرفه الکی کرد و ضربه آرومی به پاش زد, با دیدن انگشتای گره خورده کس و اخمای کشیش تازه فهمید اول باید دعا کنن,  دستاش رو بهم زد و منتظر شد چاک دعا کنه,  تو دلش از دست خودش عصبانی بود که هنوز هیچی شروع نشده اولین اشتباه رو کرده ,
بلافاصله با تموم شدن دعا چاک بازجوییش رو شروع کرد و پرسید
*خب دین... از خودت بگو شنیدم تازه به اینجا اومدین
-بله... تقریبا از اول تابستون
*قبلا کجا زندگی میکردین؟
-کانزاس...
*چرا جابه جا شدین؟
-بخاطر کار پدرم...

دین کوتاه جواب داد و کمی با غذاش بازی کرد, اولین دروغ رو گفته بود و حدس میزد باید دروغای زیادی بگه اما فکر میکرد کشیش قرار نیست هیچوقت هیچی بفهمه , پس سعی کرد خونسرد باشه
*پدرت چیکارست؟
-کارمند یه شرکت خصوصیه...
*خواهر و برادرم داری؟
-یه برادر دارم... سم الان 13 سالشه...

-پدر میشه بزاری دین غذاشو بخوره؟
قبل از اینکه چاک دوباره سوال کنه مگ خیلی رک گفت و یجورایی دین رو نجات داد,  در واقع تمام مدت کستیل از سوالای پشت سر هم پدرش شرمنده بود اما بخاطر احترام بهش نمیتونست اعتراضی کنه ,

چاک لبخند فیکی زد و متوجه شد داره زیاده روی میکنه
*البته... متاسفم پسرم غذاتو بخور...

دین لبخند کوتاهی زد اما دیگه اشتهایی برای خوردن نداشت,  با یادآوری خانوادش و برادرش سمی که ماها ندیده بودشون بغض بدی رو ته گلوش حس کرد و دلتنگی باعث ناراحتیش شد, 

کس متوجه صورت ناراحت و کم حرفی دین شد و هر بار پدرش سوالی میپرسید با خجالت به دین که سعی میکرد لبخند بزنه و جواب بده نگاه میکرد,
کاملا حس میکرد دین تو موقعیت بدی قرار گرفته و از این همه سوال درباره خانوادش و خودش معذبه,  مخصوصا که صحبت های چاک بیشتر از گپ معمولی شبیه بازجویی بود,  پدرش فقط سوال میکرد و دین کوتاه جواب میداد ,
با تموم شدن شام دین بلافاصله بلند شد و به بهونه مدرسه سعی کرد زودتر از موقعیتی که گرفتارش شده فرار کنه,  هر ثانیه بیشتر موندن تو خونه کشیش براش سختر میشد و بالاخره با خداحافظی از همه به سرعت از خونه بیرون زد, 

به ماشینش تکیه داد و چند تا نفس عمیق کشید , چشماشو بست و سعی کرد ذهنش رو آزاد کنه که دستی روی بازوش نشست
+من واقعا متاسفم دین... پدرم لازم نبود اینقدر ازت سوال بپرسه...

چشماشو باز کرد و با دیدن کس کمی جا خورد
-نه مشکلی نیست...

کس با ناراحتی کنار دین به ماشینش تکیه داد
+معلومه که هست,  دلیلی نداره از زندگی خصوصیت و خانوادت بدونه... متاسفم...

-گمونم پدرت فقط نگرانته...

کس لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد شاید یکی از دلایلی که هیچ دوستی نداره همین رفتارای پدرشه,  دوباره از دین با شرمندگی عذر خواهی کرد و با دیدن لبخندی که اینبار واقعی بنظر میرسید کمی آروم شد, 
-فردا میبینمت...
دین با لبخند گفت و سوار ماشینش شد,  با دور شدنش کس سریع برگشت تا پدرش ازش سوالی نکنه و مستقیم وارد اتاقش شد,  خیلی خوابیده بود و اصلا خسته نبود,  یکدفعه یاد پاکتی که دین بهش داده بود افتاد و با کنجکاوی بلند شد تا ببینه چی بوده ...

regretWhere stories live. Discover now