اونقدر حواسش به چهره دلمرده کس بود که متوجه سر رفتن شیر نشد, با صدای جلزولز شعله های گاز دست از دیدن زدن برداشت و بقیه شیر رو تو لیوان ریخت و بی اهمیت به گازی که کثیف کرده بود به سمتش رفت,
کس زانوهاش رو بغل کرده و سر روشون گزاشته بود, خیره به زمین دایره های فرضی با انگشتش میکشید.
با دیدن رفتار عجیبش به لیام که رو مبل نشسته بود اشاره کرد و هردو با درموندگی به کس خیره شدن,
زین جلو رفت و دستی به پیشونی داغش کشید و لیوان شیر رو بسمتش گرفت*هنوز تب داری... بیا اینو بخور...
به بخار لیوانی که جلوی صورتش بود خیره شد و ذهنش به عقب پر کشید, روزی که پدرش بهش سیلی زد و رهاش کرد دقیقا تو همین حال نشسته بود و غصه میخورد, اون روز دین به جای زین کنارش نشست و با گیتارش اینقدر براش نواخت تا حالش رو خوب کنه...
با یادآوری این خاطره دوباره بغض به گلوش چنگ زد و با شهیق بلندی سعی کرد جلوی اشک ریختن رو بگیره,
زین دستپاچه لیوان رو کنار گزاشت و بهش نزدیک شد , شونش رو نوازش کرد و گفت
*کس من میفهمم... منم درست مثل تو از خانوادم و همه چی دست کشیدم... من یه مسلمونم پس میدونم وقتی از مذهب سختگیرت میگی چقدر درد کشیدی... ولی همه ی این سختی ها باید به یه جایی برسه... تو نباید بزاری اینطوری رابطتون تموم بشه...
بسختی بغضش و قورت داد و با صدای دورگه ای زمزمه کرد
+منم از همین ناراحتم... اون دلمو شکست... بدون اینکه به این ها فکر کنه...لیام با یادآوری اتفاقات گذشته لبخند تلخی زد و بلند شد
-خودت رو بزار جای اون, یواشکی نصفه شبی بری تا دم صبح ...خودت بودی چی فکر میکردی؟دستی به صورت خیسش کشید و کمی بدن خشکش رو بسمت لیام متمایل کرد تا مسقیم نگاش کنه
+موضوع فقط این نیست.... اون بدون من راحت تر زندگی میکنه...*این حرف و نزن...
زین با ناراحتی گفت و کس با ناراحتی دوباره سرشو رو پاهاش گزاشت, به نقطه نامعلومی خیره شد و زمزمه کرد+انگار... دنبال بهانه بود... دیگه نمیتونه این مدل زندگی رو تحمل کنه...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...