part44

416 76 23
                                    


دلش میخواست کتاب لعنتی جلوش رو تیکه تیکه کنه,  مهم نبود چقدر داره تلاش میکنه حس میکرد داره درجا میزنه,  معلما بعد از تموم شدن کلاس وقت زیادی برای جواب دادن به سوالهاش رو نداشتن و کلاس های فوق برنامه هزینه زیادی داشت,  کس تا بحال هیچوقت چنین چیزایی رو تجربه نکرده بود و حالا حس میکرد اینکه قبلا بهترین شاگرد بوده بخاطر هزینه های زیادی بود که پدرش به مدرسه میداده و کس اصلا بهشون فکر هم نمیکرده, 
میدونست دین داره بسختی براشون تلاش میکنه و از اینکه همش شرایطش رو با با قبل مقایسه میکرد از خودش متنفر بود .
بی حوصله کتاباش رو جمع کرد و از کتابخونه بیرون رفت,  حوالی عصر بود و مدرسه ساکت تر از صبح بنظر میرسید, از اینکه میتونه تو راهروی خلوت مدرسه بدون شنیدن حرفایی که آزارش میدن به آرومی قدم بزنه خوشحال بود, 
با وارد شدن به راهروی اصلی چند لحظه مکث کرد و با تعجب به روبروش خیره شد, چند بار پلک زد تا چیزی که میدید رو درک کنه,  اون بالتازار بود که به سختی سعی داشت نوشته های روی در کمدش رو پاک کنه!
به آرومی چند قدم جلو رفت و پشت سرش ایستاد,  فحش های زشتی روی کمدش بود و انگشتای بالی  برای پاک کردنشون اینقدر محکم دستمال رو روی سطح فلزی میکشید که سفید و کمی زخمی بنظر میرسید , کس لبخند محوی زد و حس کرد قلبش پر از ستاره شده... 
فکر میکرد تنها دوستش هم مثل بقیه رهاش کرده اما حالا چشماش از خوشحالی برق میزد,
بالتازار با حس کسی که پشت سرش ایستاده برگشت و با دیدن کس حسابی جا خورد,  خودش رو به در کمد چسبوند و با دیدن چشمای زیبای کس که با خوشحالی بهش خیره بود قلبش لرزید و سرشو پایین انداخت
-برو... نباید این چرندیات و بخونی...

+برات مهمه؟ 
سوالش احمقانه بود ولی دوست داشت بالی جوابش رو بده,  کوتاه نگاش کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت,  کس لبخند تلخی زد و با صدایی که بغض داشت گفت
+خیلی تنها شدم بالی... به کمکت نیاز دارم...

قلبش ایستاد از این همه مظلومیت , به چشمای پر از غم کس نگاه کرد و طاقتش تموم شد,  جلو رفت و محکم بغلش کرد شیرین ترین پسر دنیارو
خاطرات بچگی از جلوی چشماش رد شد , زمانی که کس کوچولو ازش مثل یه بچه کوالا آویزون میشد و خودش رو لوس میکرد ,زمانی که ساعت ها تو حیاط خونش منتظر مینشست تا کس برای بازی کردن بیرون بیاد و با خوشحالی بسمت خونشون بره , اون از زمانی که یادش میومد عاشق کس بود,  پس چطور عقب نشست تا یکی دیگه از راه برسه و اون و مال خودش کنه؟ 
یه دنیا حسرت تو دلش جمع شده بود, شاید اگر فقط یکم شجاعت بخرج میداد الان اوضاع فرق داشت, همیشه از کشیش میترسید,  همیشه میترسید اگر کس بفهمه چه حسی بهش داره همون دوستیشون هم از دست بده, اینطور لااقل هر روز میدیدش و بهش لبخند میزد ,میترسید تفکرش مثل پدرش باشه و اگر بفهمه واقعا داره چطور بهش نگاه میکنه اونو گناه کار بدونه و برای همیشه از دستش بده...
همه این ترس ها باعث شد تا کس رو براحتی از دست بده, 
کستیل چه میدونست از روزی که دین بالی رو هل داد و باهم از مدرسه فرار کردن چی به روز بالی اومده؟ 
چه میدونست که بالی با دیدن اون عکس و اون بوسه چطور جون داده و مرده؟ 
کس نمیدونست شبایی که تو تخت دین میخوابیده بالی از شدت درد قلب مریض رو تخت بیمارستان بوده,  اون هنوز هیچی رو نمیدونست ...

regretWhere stories live. Discover now