سال 1987 , لیتون, یوتا
- کس... کسسسس... کسسسس
صدای جیغ مگی هر لحظه بلندتر میشد و بیشتر تو خونه میپیچید, احتمالا همه همسایه ها صداشو شنیده بودن اما کستیل با یه دندگی بیشتری خودشو زیر پتو نگه داشته بود و حتی پنج دقیقه خواب بیشتر رو غنیمت میدونست,
درست زمانی که چشماش دوباره داشت گرم میشد در اتاقش به شدت باز شد و تو یه لحظه پتوش روی هوا معلق شد و پایین تخت پرتاب شد
-کس اگر همین الان بلند نشی خودم تنها میرم
مگی عصبی گفت و بیرون رفت, کستیل با درموندگی چشماشو باز کرد,
نه انگار دیگه خواب فایده ای نداشت , بی حال بلند شد و به سمت سرویس گوشه اتاقش رفت, به صورتش آب پاچید اما هنوزم خوابش میومد,
هنوز از عادت تا آخر شب بیدار موندن و فیلم دیدن و تا ظهر خوابیدن بیرون نیومده بود, روزای اول مدرسه معمولا براش سخت تر بود حداقل تا زمانی که بتونه ساعت خوابش رو تنظیم کنه ,
انگار خواب آلودگی قصد نداشت ولش کنه, تو یه تصمیم ناگهانی همه لباساشو در آورد و زیر دوش ایستاد و یکدفعه آب رو باز کرد,
قطرهای سوزنی آب سرد کاملا شوکش کرد و با نفس عمیقی خودشو کنار کشید تا گرمای آب رو کمی بیشتر کنه, دوباره زیر دوش ایستاد و دستی به موهاش کشید, خوشبختانه خواب از سرش پریده بود و دیگه کاملا بیدار شده بود , اما هنوزم فکر برگشتن به اون دبیرستان لعنتی براش ضدحال بدی بود...
حوله ای برداشت و دور کمرش پیچید و از حمام بیرون رفت, در کمدش رو باز کرد و دنبال لباساش میگشت که یهو در باز شد
مگی با دیدن کس با حرص گفت
- تازه از حموم اومدی ! دیر شده کس چرا حاضر نیستی؟
کستیل سریع کمی از بدنش رو پشت در کمد مخفی کرد و گفت
+بهت یاد ندادن در بزنی!
مگی با حرص نفسش رو بیرون داد و گفت
-من که رفتم ,خودت میدونی چطور خودتو برسونی
در با صدای بدی بهم کوبیده شد و کس پوفی کشید , با اینکه میدونست دیرش شده اما انگار عین خیالش نبود , هیچ عجله ای برای رسیدن به جایی که دوستش نداشت نمیکرد , ریلکس لباس هاش رو پوشید و وسایلش رو برداشت و از پله ها پایین رفت , درست همون لحظه چاک وارد شد و با دیدن کس وسط پله ها گفت
-پسرم تو هنوز نرفتی؟دیرت نشده؟
کس موهای آشفته جلوی صورتش رو عقب زد و گفت
+نه نرفتم ,خواب موندم و دیرم شده...
-خواهرت چی؟
+اون رفت,خیلی صدام زد و دید طولش دادم خودش رفت
چاک با تاسف سری تکون داد و گفت
-خیلی خب , دیگه باید شبا زودتر بخوابی , ببینم صبحانه خوردی؟
کس سری به معنای نه تکون داد که چاک ادامه داد
-خیلی خب عجله نکن برو صبحانتو بخور خودم با ماشین سریع میرسونمت
کس لبخندی زد و از پدرش تشکر کرد, به سمت آشپزخونه رفت و برای خودش قهوه غلیظی درست کرد ,
میدونست مگی از ترس همین با عجله رفت , هیچ وقت دوست نداشت پدر اونو تا دم دبیرستان برسونه اما کس هیچ وقت با این موضوع مشکلی نداشت ,با اینکه همه پسر کشیش خطابش میکردن و گاهی اذیتش میکردن اما کس عادت کرده بود و مشکلی با پدرش که تنها کشیش معروف شهر بود نداشت , کس برعکس خواهرش مگی و برادر بزرگترش مایکل پدرش رو خیلی دوست داشت...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...