با حال بدی رو صندلی جلوی آیینه نشست و سرشو رو میز گزاشت , دیدن دین حسابی بهم ریخته بودش,
هنوز دلش پر میزد براش ولی قلبی که شکسته بود رو نمیتونست آروم کنه,در اتاق به آرومی باز شد , فضای اتاق تاریک بود و بجز چراغ های اطراف آینه چیزی روشن نبود,
کس نگاه کوتاهی از آینه به در نیمه باز انداخت و با فکر اینکه زین یا لیام اومدن به آرومی گفت
+بچه ها لطفا تنهام بزارید...
دین نفس عمیقی کشید و از پشت در بیرون اومد, به آرومی وارد شد و در و پشت سرش بست,
چند قدم به کستیل که سرشو رو میز گزاشته بود نزدیک شد و صداش زد
-کس...
کس با شنیدن صداش یکدفعه از جا پرید و بسمتش برگشت
+اینجا چیکار میکنی؟
نباید بیای اینجا...
برو بیرون....دین بی توجه به حرفای کس صداشو بالا برد تا بهش گوش کنه
-کستیل ...
لحظه ای مکث کرد و بسختی به چشمای کس نگاه کرد
-اومدم که بگم... متاسفم....کس کمی به چشمای پشیمونی که بهش خیره بود نگاه کرد و پوزخند کمرنگی زد
+بعید میدونم...دین اخم کم رنگی کرد و کس با اطمینان سری تکون داد
+تو میخواستی ازم خلاص شی... باید خوشحال باشی نه متاسف...-کس... این چه حرفیه؟
چشماش از تعجب گرد شده بود و با ناباوری بهش نگاه میکرد اینکه کس اینطور درباش فکر میکرد خیلی دردآور بود+میدونی که حقیقت داره... تو خسته شده بودی... از من از این زندگی...
صداشو پایین تر آورد و با غمی که نمیتونست پنهانش کنه زمزمه کرد
+البته بهت حق میدم...دین عصبی از حرفایی که میشنید چند قدم جلو اومد و درست روبروی کس ایستاد
-کس... من تحت فشار بودم... تا حالا مسولیت خودمم قبول نمیکردم چه برسه به یه زندگی... درسته... از این زندگیه دلسرد خسته بودم ولی از تو نه ... حاضرم هرکاری برات بکنم هر چقدر سخت, حاضر بودم از آرزوهام بگزرم تا تو به هر چی میخوای برسی اما وقتی فهمیدم شبا نیستی , بیخبر میری... وقتی دیدم از اون ماشین پیاده شدی...
نفسش رو بسختی بیرون داد و با چشمایی که دروغی برای گفتن نداشتن زمزمه کرد
-کس... من داشتم دیوونه میشدم...
فکر اینکه بهم خیانت کردی بهم جنون میداد...
اگر بیرونت نمیکردم ممکن بود یه بلای دیگه سرت بیارم... من واقعا اون لحظه هیچ کنترلی روی خودم نداشتم...کس چند قدم از دین فاصله گرفت ،کلافه دستاش و تو هوا تکون داد و صداشو بالا برد
+میتونستم برات توضیح بدم... ولی تو نزاشتی... تا امروزم نیومدی دنبالم... من... منی که میدونی بخاطر داشتنت دیگه هیچکس و ندارم...لبهاش موقع گفتن آخرین جمله از بغض لرزید و دین با شنیدن این حرف قلبش شکست
- کستیل ... متاسفم...
از ته دل گفت و با چشمایی که پشیمونی ازش میبارید به کس زل زد
کستیل سری تکون داد و با حال بدی رو کاناپه وسط اتاق نشست و سرشو تو دستاش گرفت
+لطفا تنهام بزار... خواهش میکنم...اونقدر با عجز گفت که دین تصمیم گرفت بیشتر از این اذیتش نکنه, کس بسختی دلخور بود و میدونست به راحتی نمیتونه برش گردونه پس تصمیم گرفت بعدا دوباره باهاش حرف بزنه...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...